پس افلاطون عالم ظاهر، یعنی عالم محسوس و آن را که عامه درک میکنند، مجاز میداند. و حقیقت در نزد او عالم معقولات است که عبارت از «مثل» باشد و به این بیان مشکلاتی را که در آغاز این باب به آنها اشاره کردیم پیش خود حل نموده، و معتقد شده است که، عالم ظاهر حقیقت ندارد، اما عدم هم نیست، نه بود است نه نبود، بلکه نمود است و نیز دانسته شد که یگانگی کجا و کثرت چراست، ثابت کدام است و متغیر چیست، چه معلومی از معلومات ما معتبر و کدام یک بیاعتبار است؟
ضمناً از بیان افلاطون برمیآید که علم و معرفت انسان مراتب دارد، آنچه به حس و وهم درمیآید علم واقعی نیست حدس و گمان است و عوام از این مرتبه بالاتر نمیروند. همین که به تفکر پرداختند و قوهٔ تعقل را ورزش دادند، به معرفت حقایق و مثل میرسند و ورزش فکر چنانکه سقراط میکرد به «مجادله و حث»[۱] میسر میشود، و علوم ریاضی بخصوص به این منظور یاری میکند، اما باصطلاح افلاطون معنی بحث عامتر از معنی متداول آنست، و کلیهٔ سلوک حکیم را در طلب معرفت به این اسم میخواند.
حال باید دید انسان از چه راه به وجود «مثل» و معرفت آنها پی میبرد. به عقیدهٔ افلاطون به «مثل»، یا «صور کلی» بالفطرهٔ در عقل با ذهن انسان به حال کمون موجود است، به این معنی که: علم تذکر استروح انسان پیش از حلول در بدن و ورود به دنیای مجازی در عالم «مجردات» و «معقولات» بوده و «مثل» یعنی حقایق را درک نموده و چون به عالم کون و فساد آمد، آن حقایق فراموش شد، اما بکلی محو و نابود نگردید. این است که چون انسان سایه و اشباح، یعنی چیزهائی را که از «مثل» بهره دارند میبیند به اندک توجهی حقایق را بهیاد میآورد. پس کسب علم و معرفت در واقع «تذکر»[۲] است؛ و اگر یکسره نادان بود و مایهٔ علم در او موجود نبود، البته حصول علم برای او میسر نمیشد.
با این اندازه شناسائی هنوز علم ما به کمال و سیر و سلوک ما به انجام