جوهر باید خود علت خویش باشد، پس چاره نیست از اینکه معتقد باشیم که جوهر از نوع خود یکی بیش نیست.
و نیز دو جوهر علت و معلول یکدیگر نمیتوانند باشند، چون اگر جوهرند تعقل هیچیک از آنها به تعقل دیگری نباید محتاج باشد، و نیز جوهری جوهر دیگر را نمیتواند ایجاد کند[۱].
اکنون تعریف دیگر پیش میآوریم و میگوئیم: «محدوده» یعنی چیزی که چیزی دیگر از جنس او بتواند او را محصور کند، زیرا محصور شدن چیزی ناچار باید به واسطهٔ همجنس او باشد، چنان که نمیتوان فرض کرد که عقل جسم را محصور کند، یا جسم عقل را محصور نماید. پس: جسم اگر محصور شدنی باشد به جسم است و عقل به عقل.
از این تعریف و از تعریفها و احکام سابق برمیآید که ذات (جوهر) نامحدود است به ناچار، زیرا اگر محدود باشد باید ذات دیگری هم صفت خودش را محدود کرده باشد، و لازم میآید که دو ذات دارای یک صفت باشند، و این چنانکه معلوم کردیم باطل است و معنی ندارد.
و از تحقیقات سابق برمیآید که هر چیزی هرقدر حقیقتش بیشتر باشد، یعنی وجود در او قویتر باشد، صفتهایش متعددتر خواهد بود. پس: هرچند دو ذات نمیتوانند یک صفت داشته باشند یک ذات میتواند چندین صفت دارا باشد.[۲]
- ↑ حکمای ما تقریباً همین معنی را به این عبارت گفتهاند: که دو واجب با هم تکافو نمیکنند.
- ↑ برای اینکه ذهن از نسبت دادن چندین صفت، یعنی چندین حقیقت و ماهیت به ذات واجبالوجود استیحاش نکند، بر سبیل تمثیل گفتهاند: ذات نسبت به صفات مانند معنی است نسبت به لفظ. و چنانکه یک معنی ممکن است به چند لفظ ادا شود، برای جوهر هم میتوان صفات بسیار قائل شد (عباراتنا شتی و حسنک واحد) و با اینهمه همچنان که معانی هرگز اندر حرف ناید، صفات هم آنسان که ذهن عاجز ما تعقل میکند حقیقت ذات را نمیرساند.