برگه:SeyrHekmatDarOrupa.pdf/۲۹۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

خود است. پس آغاز سخن را از این تعریف می‌کند که: «من آن را می‌گویم که خود علت خود است، که ذاتش و ماهیتش مستلزم وجودش است، یا به عبارت دیگر، آنچه حقیقت او را جز موجود نمی‌توان تعقل کرد» یعنی به عبارت دیگر: قائم به ذات وجودش واجب است.

آنگاه تعریفهای دیگر پیش می‌آورد و از جمله می‌گوید: «جوهر[۱] چیزی را می‌گویم که به خود موجود و به خود تعقل شود یعنی تعقل او محتاج نباشد به تعقل چیز دیگری که او از آن چیز برآمده باشد» بنابراین جوهر همان قائم به ذات است و قائم به ذات همان جوهر است.

تعریف دیگر اینکه «صفت[۲] را اصطلاح می‌کنم برای آنچه عقل دریابد که او ماهیت ذاتی جوهر است.»

از این تعریفها برمی‌آید که دو جوهر (یا دو ذات) باید دارای دو حقیقت مختلف باشند، و هیچگونه مشارکتی با یکدیگر نداشته باشند، و ممکن نیست دو جوهر یک صفت یعنی یک حقیقت داشته باشند، زیرا که هیچ چیز تعریفش متضمن نیست، مگر ماهیتش را و به تنهائی مستلزم تعدد او نیست[۳] و هرچیزی وجودش علتی دارد، و آن علت یا باید داخل در ماهیتش باشد یا خارج از آن، و چون تعدد داخل در ماهیت چیزی نیست. پس: باید علت وجود افراد متعدد از ماهیت آنها بیرون باشد، پس: آن افراد جوهر نخواهند بود، زیرا


  1. Substance و ذات هم می‌توان گفت.
  2. Attribut این لفظ در منطق «محمول» ترجمه می‌شود مقابل موضوع، و درعلم بیان «مسند» ترجمه می‌شود مقابل مسندالیه. لیکن در این مقام جز لفظ صفت چیزی مناسب نیافتیم هرچند آنچه مراد اسپینوزا است غیر از صفتی است که حکمای ما برای واجب‌الوجود قائل‌اند و نزدیک به معنی ماهیت است ولیکن چون حکمای ما هم صفات واجب‌الوجود را عین ذات او می‌دانند بی‌مناسبت نیست. منتها باید صفت ذاتی را درنظر گرفت.
  3. حکمای ما هم می‌گفتند ماهیت از حیث ماهیت بودن جز ماهیت چیزی نیست.
–۴۰–