اما آن خیر دیگر که باید مقصد باشد؛ هرچه جسم دیدم همه نیک و بدها به نسبتاند، و بد مطلق نیست، و هر چیزی به جای خویش نیکو است. و عقل انسان نظام حقیقی را که امور عالم البته تابع آن است درنمییابد. جز اینکه هر کسی حس میکند و معتقد میشود که در طبع انسان مرتبهٔ کمالی هست، بالاتر از آن که او خود دارد و رسیدن به آن مرتبهٔ کمال مانعی ندارد، پس: خیر حقیقی چیزی است که وسیلهٔ رسیدن به آن کمال است، و منظور من باید این باشد که خود را به آن کمال برسانم و تا بتوانم مردم دیگر را هم در این امر با خود شریک سازم. و این شرکت مانع سعادت من نیست بلکه ممد آنست.
پس باید آن طبیعت کامل را شناخت، و البته شناختن کل عالم طبیعت نیز لازم است. و فلسفهٔ اخلاقی و علم تربیت و علم طب و علوم فنی هم برای زندگانی اجتماعی مفید است، و ما را به رسیدن بکمال مطلوب یاری میکند. و مقدمهٔ حصول این مقصود اینست که: قوهٔ فهم و تعقل خود را پاک کنیم، و بهبودی دهیم و چون تا وقتی که راه مقصود را نیافتهایم برای زندگی به دستوری نیازمندیم، این قواعد را پیشنهاد خود ساختم:
۱– سخنانم را مطابق فهم عامه بگویم، و کارهایم را تا آنجا که مخل به مقصود اصلی نباشد چنان کنم که پسند عامه باشد.
۲– از لذایذ و تمتعات زندگانی آن اندازه که برای حفظ بدن و تندرستی لازم است بگیرم و بیش از آن نجویم.
۳– از مال فقط آن اندازه بهره بیابم، که برای حفظ جان و تندرستی و رعایت آداب ضرورت دارد.
اما در مقام بهبودی قوهٔ تعقل دریافتم که انسان علم را به چهار وجه حاصل میکند: یکی آن چه از افواه مردم فرا میگیرد مانند: علم هر کس به تاریخ ولادت خویش. دوم آن چه به تجربهٔ اجمالی معلوم ما میشود، مثل اینکه به تجربه درمییابیم که نفت میسوزد از این دو وجه معتبرتر، علمی است که از رابطهٔ علت و معلول، و مرتبط ساختن جزئیات به قوانین کلی بدست میآید. اما علم حقیقی