بود : هر کس هندسه نمیداند وارد نشود، بنابراین افلاطون در حکمت جمع میان طریقهٔ استدلال و تعقل و قوهٔ شاعری و تخیل نموده بود و با آنکه اعراض از دنیا و احتراز از آلایشهای آن را بر حکیم واجب میدانست در امور معاشی و سیاست نیز تحقیق بسیار میکرد، بلکه غایت اصلی حکمت را حسن سیاست میدانست، و عمل سیاست را تنها درخور حکیم میپنداشت و مایل بود آرا و عقاید سیاسی خود را به مورد عمل بگذارد، و برای ایجاد و استقرار عدالت که جز ثمرهٔ حکمت نتواند بود میکوشید، اما چون محیط فاسد آتن را لایق نمیدانست که در آنجا به عملیات سیاسی اشتغال ورزد، با بعضی از حکمرانان زمان در خارج آتن بنا و بنیان گذاشته و نزد آنها مسافرت نمود، ولیکن استعداد آنان هم بیش از مردم آتن نبود، و افلاطون بالاخره از عمل سیاست دست کشیده و یکباره به حکمت پرداخت.
برای آنکه آنچه از این به بعد میخواهیم بگوئیم روشن باشد یاد آوری میکنیم که چون در رفتار و گفتار حکما درست بنگریم، بر میآید که گرفتار این مشکل شدهاند که آیا آنچه بر انسان احاطه دارد و آدمی مشکلات حکماآن را در مییابد حقیقت و واقعیت دارد یا ندارد؟ اگر واقع است چرا متغیر است و بر یکسان برقرار نیست؟ اگر واقعیت ندارد آنچه بنظر انسان نمایش مییابد چیست؟ و اگر کثرت و تعدد حقیقی است، پس چرا عقل و ذهن ما نگران وحدت است؟ و اگر وحدت حق است، چرا تکثر در نظر ما جلوه دارد آیا محسوسات و مدرکات ما معتبر هست یا نیست؟ حصول علم و یقین برای انسان میسر است یا نه؟ باری حقیقت کدام است و تکلیف آدمی چیست؟ این است مسئلهٔ لاینحل که از روزی که انسان صاحب نظر شده، آن را طرح کرده و در آن باب هر کسی برحسب فهم گمانی داشته، و خواسته است در این شب تاریک راهی بجوید، و افسانهای گفته و در خواب شده، و هنوز رشتهٔ این خیالبافی سر دراز دارد و به جائی نمیرسد، اما آنکه این معما به حکمت گشوده نشده، انسان از جستن راز دهر نمیتواند دست باز دارد، بلکه جز این جستجو چیزی را لایق مقام انسانیت و قابل تعلق خاطر نمیشمارد.
اما افلاطون گوهر یکتای حکمت و سرور حکما به شمار است، چه