تبعیدش کردند به نقاط مختلف رفت و سرانجام در «لاهه»[۱] پایتخت دوم هلاند اقامت گزید، و یکسره به مطالعه و تفکر در مسائل فلسفی مشغول گردید، ضمناً شغل تراشیدن بلور برای عینک و دوربین و ذرهبین اختیار کرد، و در این صنعت زبردست شد، و از این شغل و تدریس خصوصی که برای طالبان علم میکرد درآمد مختصری داشت، و زندگانی محقری بیهوا و هوس به قناعت ولیکن خوش و بیدلتنگی و افسردگی میگذرانید. از یکی از خانه داران یک حجره گرفته و در آن به سرمیبرد و بسا میشد که چندین روز و هفته در حجره میماند و بیرون نمیآمد، فقط گاهی برای رفع خستگی از کار و مطالعه و نوشت و خواند به حجرهٔ صاحبخانه میرفت و چند دقیقه خود را به صحبتهای متفرق مشغول میکرد؛ کم کم آوازهاش پیچید و دوستانی پیدا کرد و دانشمندان با او رفت و آمد نمودند، و بزرگان خواستار دیدنش شدند، یکی از امرای آلمان مدرسی در حوزه علمیهٔ شهر خود را به او پیشنهاد نمود نپذیرفت، و گفت، یکی اینکه تدریس مرا از مطالعات خود بازمیدارد، دیگر اینکه آزادی فکر مرا از من سلب میکند، و مجبور میشوم تعلیمات خود را تابع عقاید مردم زمانه نمایم. بعضی از بزرگان دانشپرور خواستند برای او وظیفه مقرر کنند، عزت نفسش قبول نکرد یکی از ارادت کیشانش که فرزند نداشت خواست اموال خود را در وصیت باو واگذار کند چون آن شخص برادر داشت اسپینوزا حاضر نشد او را از ارث محروم سازد، سرانجام آن مرد قدردان به موجب وصیت مبلغ پانصد «فلورن[۲] پول هلاندی از مال خود برای او وظیفهٔ سالیانه مقرر داشت. آن را هم یکجا نپذیرفت و دویست فلورن را رد کرد که سیصد فلورن برای مدد معاش من بس است. با اینهمه توجه بزرگان نسبت به او مایهٔ سوء ظن سیاسی گردید چنان که صاحبخانه بیمناک شد که مبادا از غوغای عامه به خانهٔ او آسیبی برسد اسپینوزا گفت: آسوده باش که من آلایشی
برگه:SeyrHekmatDarOrupa.pdf/۲۸۶
ظاهر