از این بیان روشن میشود که ذات باری اثبات لازم ندارد. وجودش بدیهی و علم انسان به هستی او ضروری است، و نفس انسان خدا را مستقیماً و بلاواسطه ادراک میکند و میتوان گفت: ذات باری موضع نفوس است چنان که فضا مکان اجسام است.
اما آنچه انسان از مخلوق درک میکند، نظر به اینکه به آنها پیوستگی حقیقی ندارد و آنها را به حس و خیال و وهم درمییابد، در حقیقت علم نیست و خطای بزرک ما همین است، که گمان میکنیم بر موجودات علم داریم، و حال آنکه علم بر همان امور تعلق میگیرد که تعقل میکنیم پس: آن چه ما بر آن علم داریم، در صورتهای موجودات است (آن که در فلسفهٔ افلاطون مثال مینامند) و صور یا مثل در علم خدا وجود دارند، و نفوس ما آن صور را مستقیماً ادراک نمیکند، بلکه به آن واسطه ادراک میکند که آنها در علم خدا وجود دارند، و چون ما ادراک ذات باری را داریم صور موجودات را هم به واسطهٔ او ادراک میکنیم، در واقع علم صفت خدا است، خدا را که میبینیم ، صور را میبینیم، صور را که میبینیم موجودات را درمییابیم. و البته مراد از دیدن تنها بینائی چشم نیست، بلکه دیدهٔ دل است، یعنی تعقل. اینست بیان اینکه میگویند: رأی مالبرانش در باب علم اینست که انسان هر چه میبیند در خدا میبیند، خدا را بلاواسطه میبیند، و مخلوق را به واسطهٔ خدا میبیند.
اینکه انسان هرچه میبیند در خدا میبیند؛ یکی از رأیهای اختصاصی مالبرانش است[۱] و از این رأی نکتهسنجان برخوردهاند به اینکه معنی واقعی این سخن اینست که: هرچه هست خداست، و این وحدت وجود است، و راستی این است که تحقیقات مالبرانش همه دلالت بر وحدت وجود میکند. اما او چون به اصول دیانت مسیحی مقید است، از این مذهب ابا و استیحاش دارد و «اسپینوزا»[۲] از معاصران خود را که به صراحت وحدت وجودی است لعن میکند، اما معلوم نیست با عقایدی که دارد، جز به استیحاش و تأکید لفظی بر