خرده گیری مهمی که کرده بود این بود: که به اندازهٔ کفایت خدا را در کار جهان دخالت نداده، و از او به قدر ضرورت اکتفا نموده است، این خرده را بر مالبرانش نمیتوان گرفت، زیرا که او همه چیز را از خدا میداند و غیر از ذات باری مؤثری قائل نیست، و برای انسان نیز معتقد است که هم علم و ادراک او از خدا است و هم اراده و افعال او و بیان روشن مطلب از این قرار است:
چنانکه دکارت تحقیق کرده است. انسان مرکب از دو جوهر است، یکی تن که جسم است، یعنی حقیقت آن بعد است، دیگری: نفس یا روح که حقیقت او علم و عقل است، و همچنان که جسم پذیرندهٔ شکل و حرکت است، نفس قابل ادراک (علم) و اراده است (عمل). ولیکن برخلاف آن که عامه معتقدند که نفس را مبدأ حرکت جسم میدانند نه جسم در جسم تأثیر دارد، نه روح در تن مؤثر است، و هر فعلی که در عالم واقع میشود از خداوند است، و غیر از خدا چیزی علت حقیقی معلومات نیست.
بیان آن اینست که: روح انسان هرچند به ظاهر به تن پیوسته است، ولیکن پیوستگی حقیقی و اصلی او به خداست، اما چون انسان گناهکار شده به تن متوجه گردیده، و اتصالش به مبدأ ضعیف شده است پس: باید بکوشد که آن اتصال قوت بگیرد، و هر چه این پیوستگی بیشتر قوت یابد روشنائی علم بهتر تابش خواهد داشت.
روح (یا نفس یا عقل) نمیتواند ادراک کند، مگر آنچه را با او متحد و پیوسته است، و چون به جسم پیوستگی حقیقی ندارد و اتصالش در واقع به خداست فقط وجود خدا را ادراک میکند. و دلیلش اینست که انسان معدوم را چنان که نمیتواند دید، تعقل هم نمیتواند کرد و هرچه انسان تعقل میکند وجود دارد، و ما میبینیم ادراک امر نامتناهی و بیکران را داریم پس از این فقره دو نتیجه میگیریم: یکی اینکه امر بیکران وجود دارد، دیگر اینکه ما به او پیوستگی داریم، زیرا که اگر وجود نداشت به عقل ما درنمیآمد، و اگر به او پیوسته نبودیم، او را ادراک نمیکردیم، و امر بیکران یعنی آن چه کمالش محدود نیست. جز ذات باری چه خواهد بود؟