ندارند، و محرک اعمال آنان طبیعت است، که به مقتضای چگونگی اعضاء کار جزئی از آنها سرمیزند چنانکه میبینیم با همهٔ عقل و دانائی ما، ساعت که جز چرخ و فنر چیزی نیست، شمارهٔ ساعات و میزان اوقات را درستتر از ما معلوم میکند.
پس از آن نفس ناطقه را وصف کرده، و باز نموده بودم که آن مانند چیزهای دیگر که شرح دادهام ممکن نیست از خاصیت ماده برآمده باشد. بلکه مخلونی جداگانه است، و بیان کرده بودم که سکنای او را در بدن مانند قرار گرفتن کشتیبان در کشتی نباید فرض کرد، چه، با این فرض فقط حرکت دادن اعضاء درست میشود، و لیکن دارا بودن عواطف و خواهشها چنان که ما داریم به عبارت دیگر، انسان واقعی بودن، چنانکه ما هستیم، مقتضی است که نفس با بدن پیوستگی و یگانگی کامل داشته باشد، و اگر اینجا در خصوص نفس سخن را اندکی دراز کشیدم به سبب غایت اهمیت آنست، زیرا گذشته از انکار وجود باری که گمان میکنم به قدر کفایت خطا بودن آن را پیش از این اثبات کرده باشم، هیچ خطای دیگری عقلهای ضعیف را از شاهراه فضیلت آنقدر دور نمیکند که گمان کنند نفس حیوان و انسان از یک جنس است، و بنابراین ما هم مانند مور و مگس پس از این زندگانی بیم و امیدی نباید داشته باشیم، در صورتی که اگر بدانند نفس حیوان و انسان چه اندازه با هم تفاوت دارند دلایل مستقل بودن نفس انسان را از بدن و فانی نبودن آن را با فنای بدن بهتر فهم میکنند، چون سبب دیگری نیز که آن را معدوم سازد دیده نمیشود، طبعأ حکم به بقای آن مینمایند.
بخش ششم
کتابی را که شامل همهٔ این مسائل بود، سه سال پیش به پایان رسانیده، مشغول بازدید آن شده بودم تا به چابخانه بفرستم، ولی