اینکه فرضاً وجود موجود باشد قابل شناختن نیست، دیگر اینکه اگر هم قابل شناختن باشد معرفتش از شخصی به شخص دیگر قابل افاضه نخواهد بود.
معتبرترین حکمای سوفسطائی «پروتاغورس»[۱] است که بسبب تبحرو حسن بیانی که داشت جوانان طالب صحبتش بودند و بلند مرتبهاش میدانستند ولیکن چون نسبت بعقاید مذهبی عامه ایمان راسخ اظهار نمیکرد عاقبت تبعیدش کردند، و نوشتههایش را سوزانیدند. عبارتی که در حکمت از او به یادگار مانده اینست که «میزان همه چیز انسان است» و تفسیر این عبارت را چنین کردهاند که: در واقع حقیقتی نیست، چه انسان برای ادراک امور جز حواس خود وسیلهای ندارد، زیرا که تعقل نیز مبنی بر مدرکات حسیه است، و ادراک حواس هم در اشخاص مختلف میباشد، پس چاره نیست جز اینکه هر کسی هرچه را حس میکند معتبر بداند، در عین اینکه میداند که دیگران همان را قسم دیگر درک میکنند و اموری هم که به حس در میآید ثابت و بیتغییر نیستند بلکه ناپایدار و متحول میباشند، اینست که یکجا ناچار باید ذهن انسان را میزان همهٔ امور بدانیم، و یک جا معتقد باشیم که آنچه درک میکنیم حقیقت نیست، یعنی به حقیقتی قائل نباشیم.
این بود سیر حکمت در یونان از زمان باستان تا اواخر مائهٔ پنجم پیش از میلاد. چنانکه ملاحظه میفرمائید در ظرف دویست یا دویست و پنجاه سال که از زمان تالس تا این هنگام میگذرد، در یونان مردمان فوقالعاده در حکمت و معرفت ظهور نمودهاند، ولیکن از ایشان آثار کتبی بسیار کم باقی مانده و تقریباً آنچه از افکارشان میدانیم به نقل قول متأخرین است، مخصوصاً ارسطو که در بیان مسائل علمی همواره این شیوه را داشته است که به عقاید قدما اشاره میکرده است، ولیکن این اشارات کافی نیست که بدرستی به عقاید آن بزرگان پی ببریم و بعلاوه سقراط و پیروان او در کسب معرفت بساطی تازه گستردهاند و با استفاده از پیشینیان حکمت را منقلب ساختهاند، و اینک به شرح این معنی میپردازیم.
- ↑ Protgoras