واقعی هستند، و آن اندازه که روشن و آشکارند ناشی از خداوند میباشند، از آن جهت جز حقیقت نتوانند بود. و بنابراین در تصورات ما خطا نمیافتد مگر در آنها که مبهم و تیره مانده به سبب آن که مناسبتی با عدم دارند، یعنی تیرگی و ابهام آنها در نزد ما از آن جهت است که ما وجودهای کامل نیستیم، و بدیهی است که ذهن از نسبت دادن نقص یا خطا به خداوند بهمان اندازه ابا دارد که بخواهد کمال یا حقیقت را ناشی از عدم بپندارد. اما اگر نمیدانستیم که در وجود ما هرچه حقیقت و واقعیت دارد ناشی از وجودی کامل و بی پایان است، تصورات ما هر چند روشن و آشکارا میبود بهیچ دلیل نمیتوانستیم مطمئن شویم که کمال حقیقت را دارا باشند[۱].
اما پس از آن که شناخت خدا و نفس آن قاعده را بر ما مسلم ساخت بآسانی دانسته میشود که عوالمی که در خواب بمخیلهٔ ما میگذرد. بهیچوجه ما را نسبت به حقیقت افکاری که در بیداری داریم نباید به شک بیندازد، زیرا اگر در خواب هم تصور واضحی برای ما دست دهد، مثلا مهندسی برهانی تازه کشف کند خواب بودنش مانع نبست از این که راست باشد، و خطاهای بسیار در عالم رؤیا یعنی این که بسا چیزها همان گونه که بحواس ظاهری در بیداری در میآید در خواب جلوه مینمایند آن نیز نباید ما را دربارهٔ حقیقت آن تصورات متزلزل سازد چه: در بیداری هم ممکن است در آن امور بخطا رویم، چنانکه چون آدمی مبتلا بمرض یرقان باشد همه چیز را زرد میبیند، و یا این که ستارگان و دیگر چیزهای دور بسیار خردتر از آن مینمایند که هستند، زیرا که در هر حال چه در خواب باشیم و چه در بیداری هرگز نباید تسلیم شویم مگر به بداهت امور در نزد عقل و توجه فرمائید که بداهت در نزد عقل را معتبر میدانم، نه در نزد خیال یا حس، چه: هر چند خورشید را به نهایت روشن میبینیم،
- ↑ این استدلال مبنی بر اینست که کمال و حقیقت معادل با وجودند و خطا نقص مساوی عدم میباشند.