و ابعاد ندارد، و نیز تصور روشن متمایزی دارم از ذات دیگری، که عالم جسمانی ابعاد دارد و فکر ندارد، و آن تن و جسم میباشد پس: یقین است که نفس و بدن دو چیزند. از طرف دیگر تأثراتی بر نفس وارد میآید و احساساتی میکنم که چون به اختیار خودم نیست مخلوق نفس من نمیباشد، و آنها را طبع منتسب به چیزهای خارجی میکند و اکنون که به مدرکات خود اعتماد پیدا کردهام، میتوانم آن چیزهای خارجی را موجود بدانم پس قائل بوجود تن و اجسام دیگر که تنم را احاطه کردهاند میشوم، و نظر بهمان تأثرات که از تن یا بوسیلهٔ تن بر نفس وارد میآید، نمیتوانم نفس و تنم را با یکدیگر غیر مرتبط بدانم، ولی نفس را در تن مانند ناخدا در کشتی نمینگرم، بلکه در عین اینکه آنها را دو چیز میبینم ناچارم میان آنها نوعی از یگانگی قائل باشم، جز اینکه بعضی امور را هم در طبیعت تصور میکنم که خلاف حقیقت است، و باید از آن اشتباهات بپرهیزم. چنانکه از بعضی اجسام ادراک گرمی میکنم، و چنین میپندارم که آنها همان گونه گرمی دارند که من در وجود خود دارم، و حال آنکه آنچه را میتوانم معتقد شوم اینست: که در آتش چیزی هست که در وجود من ایجاد حس گرمی میکند، اما از این احساس نباید دربارهٔ حواس وسیلهٔ درک حقایق نیستند حقیقت اشیاء عقیدهای اتخاذ کنم، زیرا ادراکات حسی در انسان تنها برای تمیز سود از زیان و تشخیص مصالح وجود است و وسیلهٔ دریافت حقایق نیست.
حاصل اینکه از این سیر و سلوک سه اصل ثابت بدیهی بدست دکارت آمد: نفس و جسم و ذات باری. و این سه حقیقت را جوهر مینامد، چون قائم بذات میباشند و هریک از آنها صفت اصلی (بقول جوهرهای سهگانه بعضی حکما صفت نفسیه) یعنی حقیقتی دارند مخصوص به خود، صفت نفس فکر است (شعور)، صفت جسم ابعاد است، و صفت باری کمال. و باقی امور همه احوال این سه حقیقتاند. ضمنا توجه میدهیم، که دکارت