متناهی هستم، پس: نمیتوانم تصور ذات نامحدود و نامتناهی را ایجاد کنم. زیرا که حقیقت ذات نامتناهی قویتر از حقیقت ذات محدود است، و ناچار باید تصور ذات نامتناهی در ذهن من از وجود نامتناهی ایجاد شده باشد، و اگر بحث کنند که آن تصور هم مانند تصور سردی و تاریکی امر عدمی است، و ممکن است مخلوق ذهن باشد، جواب میگویم: چنین نیست ذات نامتناهی یعنی کمال مطلق، و کمال امر عدمی نیست، و من شک دارم و شک داشتن از نادانی است، و خواهش دارم، و خواهش داشتن از نیازمندی است. پس: من ناقصم و از نقص پی به کمال نمیتوان برد، بلکه به سبب تصور کمال که در ذهن من هست به نقص خود برخورده و طالب کمال شدهام، و نیز کمال از تصورات مجعول نیست، زیرا نمیتوانم آن را متبدل و کم و بیش کنم، از خارج هم به ذهنم نیامده، زیرا که از محسوسات نیست. بنابراین از تصورات فطری است و چون بیعلت نمیتواند باشد پس موجدش همان ذات کامل نامتناهی خواهد بود.
و نیز فکر میکنم که آیا هستی من مستقل است یا طفیل هستی دیگری است؛ پس، میبینم اگر هستی من مستقل بود، یعنی خود باعث وجود خویش میبودم، همهٔ کمالات را به خود میدادم و شک و برهان دوم خواهش در من نمیبود، و خدا میبودم. اما من که عوارض را نمیتوانم به خود بدهم چگونه هستی به خود بخشیدهام به علاوه اگر من توانائی داشتهام که به خود هستی بدهم البته باید بتوانم هستی خود را دوام دهم، و حال آنکه این قدرت را ندارم و دوام هستی من بسته به وجود دیگری است و آن دیگری، یقیناً خدا است یعنی وجود «کامل واجب قائم به ذات» است و چون قائم به ذات است، البته جمیع کمالات را بالفعل دارد نه بالقوه، زیرا که کمال بالقوه عین نقص است و حاجت به توضیح نیست که انتساب وجود من به پدر و مادر هم مسئله را حل نمیکند. زیرا که آنچه را میتوان به پدر و مادر نسبت داد تن است حال آنکه ما گفتگو از روان میکنیم. و اگر بحث کنند که شاید من معلول علتهای چند هستم که جمعاً کمالاند، گوئیم: یکی از کمالات