بود ولیکن چنانکه پیش از این اشاره کردهایم همت بلند او به آن نتایج قانع نمیشد و همواره در فکر تأسیس فلسفه و حکمتی بدیع و به عبارت دیگر: علم کل بود، زیرا او نیز مانند قدما نظر داشت به این که حکمت باید جمع معلومات و بیان کلی عالم خلقت باشد، چنان که در بعضی از نوشتههای خود میگوید فلسفه یعنی خردمندی، و خردمندی گذشته از حزم و عقل عبارتست: از معرفت کل آنچه انسان میتواند بداند، خواه برای پیشرفت کار زندگانی باشد خواه برای حکمت چیست حفظ تندرستی، یا اختراع فنون و در جای دیگر میگوید: فلسفهٔ حقیقی جزء اولش مابعد الطبیعه است، و جزء دومش طبیعی بنابراین، فلسفه درختی است که ریشهاش مابعدالطبیعه و تنهاش طبیعی است، و شاخههائی که از این تنه برمیآید علوم دیگر میباشند که عمدهٔ آنها «طب» و «اخلاق» و «علم الحیل»[۱] است و نظر بهمین عقیده برخلاف ارسطو و پیروان او که از طبیعت ابتدا کرده به مابعدالطبیعه منتهی میشدند، دکارت در فلسفه از مابعدالطبیعه آغاز کرده به طبیعت میرسد به عبارت دیگر: آنها از ظاهر به باطن پی میبردند، دکارت از باطن یی به ظاهر برده است.
این مرد هوشمند متوجه بوده است که در عنفوان جوانی شخص هر اندازه با قریحه و استعداد باشد، برای تأسیس حکمت آماده نیست بنابراین پس از یافتن روش علمی و اکتشافاتی که در علوم نمود، چند سالی باز بسیر آفاق و انفس پرداخته و در کار جهان تجربه حاصل کرد، و یک چند در هلاند گوشهٔ انزوا گرفت، آنگاه بنای نوشتن و تصنیف و چاپ و نشر معلومات و مباحثهٔ قلمی با فضلای عصر خود گذاشت، فلسفهٔ او از مجموع آن تصانیف و نوشته باید استنباط شود.
بنابر آنچه پیش گفتیم، تحقیقات فلسفی دکارت شامل دو قسمت است مابعدالطبیعه (الهیات) و طبیعت. آنچه راجع به مابعدالطبیعه
- ↑ Mècanique