میداند که در نزد عقل بدیهی باشد، و در این مقام اصطلاحی اختیار کرده است که میتوان آن را «وجدان» یا «کشف» یا «شهود»[۱] گفت و میگوید: معلوم را عقل باید به شهود دریابد علم (ضروری) یعنی، همچنانکه چشم چیزها را میبیند، عقل هم معلومات را وجدان نماید، و آنچه در عالم معتبر است «شهود عقل» است نه «ادراک حسی و وهمی» زیرا که حس میکند، اما آنچه عقل به شهود دریافت و برای او بدیهی شد. یقیناً درست است. و وجدان امری است فطری و طبیعی که احتیاج به تفکر و استدلال درک حقایق مینماید چنانکه عقل هرکس به شهود و وجدان بالبداهه حکم به وجود خویش میکند، یا ادراک مینماید که مثلث سه زاویه دارد، و کره بیش از یک سطح ندارد، و دو چیز مساوی به یک چیز، متساوی هستند.
اموری که عقل آنها را به بداهت و شهود و وجدان درمییابد «بسائط»[۲]اند یعنی، اموری که بسیار ساده و روشن و متمایز باشند (اولیات) و ذهن نتواند از آنها امور روشنتر و متمایزتر استخراج کند، امور بسیطه مانند: شکل و حرکت و ابعاد، یعنی عرض و طول و عمق (مثالها از امور مادی صرف) و دانائی و نادانی و یقین و شک (امور عقلی صرف) و وجود و مدت و وحدت (از امور مشترک میان مادی و عقلی) و غیر آنها، و ادراک عقل نسبت به این قبیل امور یقینی و درست است، و خطا برای ذهن دست نمیدهد مگر هنگامی که میخواهد به نفی یا اثبات حکمی و تصدیقی بکند، که در آن صورت سبق ذهن و تمایل و شتابزدگی مایهٔ گمراهی میشود، زیرا که حکم و تصدیق امری است ارادی و بنابراین احوال اخلاقی در آن مدخلیت دارد، و اختیار را کاملاً به عقل وا نمیگذارد.
در اینجا مشکلی پیش میآید: که اگر علم را منحصر به اولیات و معلومات بدیهی و علوم متعارفه کنیم (یا طبایع بسیط و امور مطلق) که انسان نسبت به آنها علم بیواسطه دارد، و به شهود و وجدان