این برگ همسنجی شدهاست.
۵۶
نقش ابسال از ضمیر او بشست | مهر روی زهره بر وی شد درست | |||||
حسن باقی دید و از فانی برید | عیش باقی را ز فانی برگزید |
(بیعت دادن بادشاه ارکان دولت خود را با سلامان)
(و تسلیم کردن تخت و تاج خود بوی)
افسر شاهی چه خوش سرمایهایست | تخت سلطانی چه عالی پایه ایست | |||||
۱۰۲۰ | هر سری لایق بآن سرمایه نیست | هر قدم شایستهٔ آن پایه نیست | ||||
چرخ سا پائی سزد این پایه را | عرش فرسا فرقی آن سرمایه را | |||||
چون سلامان از غم ابسال رست | دل بمعشوق همایون فال بست | |||||
دامنش زآلودگیها پاک شد | همتش را روی در افلاک شد | |||||
تارک او گشت در خور تاج را | پای او تخت فلک معراج را | |||||
۱۰۲۵ | شاه یونان شهریاران را بخواند | سرکشان و تاجداران را بخواند | ||||
جشنی آنسان ساخت کز شاهنشهان | نیست در طیّ تواریخ جهان | |||||
بود هر لشکر کش و هر لشکری | حاضر آن جشن از هر کشوری | |||||
زآن همه لشکر کش و لشکر که بود | با سلامان کرد بیعت هر که بود | |||||
جمله دل از سروری برداشتند | سر بطوق بندگی افراشتند | |||||
۱۰۳۰ | شه مرصع افسرش بر سر نهاد | تخت ملکش زیر پا از زر نهاد | ||||
هفت کشور را بوی تسلیم کرد | رسم کشور داریش تعلیم کرد | |||||
کرد انشا در چنان هنگامهٔ | از برای او وصیّت نامهٔ | |||||
بر سر جمع آشکارا نی نهفت | صد گر ز الماس فکرت سفت و گفت |
(وصیّت کردن بادشاه سلامان را)
ای پسر ملک جهان جاوید نیست | بالغان را غایت امید نیست |