پرش به محتوا

برگه:SalaamaanWaAbsaal.pdf/۵۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۵۲
 
  رفت همتای وی و یکتا بماند چون تن بی جان ازو تنها بماند  
  نالهٔ جان‌سوز بر گردون کشید دامن مژگان ز دل در خون کشید  
  دود آهش خیمه بر افلاک زد صبح از اندوهش گریبان چاک زد  
  بس که از غم سینه کندن کرد ساز سینه ناخن ناخنش شد همچو باز  
۹۴۰  بر وی از ناخن ز بس آزار جست یک سر ناخن نماند از وی درست  
  سنگ می زد بر دل و بی هیچ شک بود آن نقد وفایش را محک  
  چون بدل بنشست از آن سنگش غبار نقد او آمد برون کامل عیار  
  چون ازو دست تهی کردی نشست کندی از حسرت بدندان پشت دست  
  چون ندیدی پنجه اندر پنجه یار پنجه خود کردی از دندان فگار  
۹۴۵  زآن گهر دیدی چو خالی مشت خویش کندی از دندان سر انگشت خویش  
  آن شکر لب را ندیدی چون بجای نیشکر آئین شدی انگشت خای  
  روز و شب بی آنکه همزانوش بود از طبانجه بودیش زانو کبود  
  هر شب آوردی بکنج خانه روی با خیال یار خویش افسانه گوی  
  کای ز هجر خویش جانم سوخته وز جمال خویش چشمم دوخته  
۹۵۰  عمرها بودی انیس جان من نور بخش دیدهٔ گریان من  
  خانه در کوی وصالت داشتم دیده بر شمع جمالت داشتم  
  هر دو از دیدار هم بودیم شاد وز وصال یکدگر در صد گشاد  
  هر دو ما با یکدگر بودیم و بس کار نی کس را بما ما را بکس  
  دست بیداد فلک کوتاه بود کارها بر موجب دلخواه بود  
۹۵۵  شب همی خفتیم در آغوش هم راز گویان روز سر در گوش هم  
  در میان ما کسی را راه نی یا کسی از حال ما آگاه نی  
  کاش چون آتش همی افروختم تو همی ماندی و من میسوختم