برگه:SalaamaanWaAbsaal.pdf/۵۰

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۵۰
 
۹۰۰  نیست از عفت که مرد هوشمند دامن آلاید بیار ناپسند  
  از شجاعت نیست کش سازد زبون قحبهٔ از ربقهٔ مردی برون  
  نیست از جود آنکه نتواند گذشت زآنچه گِرد آن جز از خسّت نگشت  
  هر که با این چار خصلت یار نیست از عروس ملک برخوردار نیست  
  آنکه در هر چار ازو افتد خلل در دل خود کی دهد شاهش محل  
۹۰۵  حرف حکمت را برین کردم تمام وآنچه می بایست گفتم والسلام  

(تنگدل شدن سلامان از ملامت پدر و روی در صحرا)

(نهادن و آتش افروختن و با ابسال بهم بآتش در آمدن)

(و سوخته شدن ابسال و سالم ماندن سلامان)

  کیست در عالم ز عاشق خوارتر نیست کار از کار او دشوارتر  
  نی غم یار از دلش زایل شود نی تمنّای دلش حاصل شود  
  مایهٔ آزار او بیگاه و گاه طعنهٔ بدخواه و پند نیکخواه  
  چون سلامان آن نصیحتها شنید جامهٔ آسودگی بر خود درید  
۹۱۰  خاطرش از زندگانی تنگ شد سوی نابود خودش آهنگ شد  
  چون حیات مردنی در خور بود مردگی از زندگی خوشتر بود  
  روی با ابسال در صحرا نهاد در فضای جان فشانی پا نهاد  
  پشته پشته هیمه از هر جا برید جمله را یکجا فراهم آورید  
  جمع شد زآن پشتها کوهی بلند آتشی در پشته و کوه او فگند  
۹۱۵  هر دو از دیدار آتش خوش شدند دست هم بگرفته در آتش شدند  
  شه نهانی واقف آن حال بود همّتش بر کشتن ابسال بود  
  بر مراد خویشتن همّت گماشت سوخت او را سلامان را گذاشت  
  بود آن غش بر زر و این زرّ خوش زرّ خوش خالص بماند و سوخت غش