این برگ همسنجی شدهاست.
۴۷
۸۴۵ | با هم از فکر جهان بودند دور | وز همه اهل جهان یکسر نفور | ||||
هر یکی شاد از لقای دیگری | هیچشان غم نی برای دیگری | |||||
شاه چون جمعیّت ایشان بدید | رحمتی آمد بر ایشانش پدید | |||||
بی ملامت کردن خاطر خراش | هر چه دانستی ز اسباب معاش | |||||
یک سر موی فرو نگذاشتی | جمله را آنجا مهیّا داشتی | |||||
۸۵۰ | ای خوش آن روشن دل و پاکیزه رای | کآورد شرط مروّت را بجای | ||||
هر کجا بیند دو همدم را بهم | خورده جام شادی و غم را بهم | |||||
جانشان صافی ز رنگ تفرقه | جامشان ایمن ز سنگ تفرقه | |||||
اندر آن اقبالشان یاری کند | واندر آن دولت مددگاری کند | |||||
نی که از هم بگسلد پیوند شان | افگند بر رشتهٔ جان بند شان | |||||
۸۵۵ | هرچه بر ارباب آفات آمده است | یکسر از بهر مکافات آمده است | ||||
نیک کن تا نیک پیش آید ترا | بد مکن تا بد نفرساید ترا |
(حکایت مکافات یافتن پرویز با آنچه با فرهاد کرده بود از شیرویه)
کوه کن کانبازیء پرویز کرد | روی در شیرین شورانگیز کرد | |||||
دید شیرین سوی خود میل دلش | شد بحکم آنکه دانی مایلش | |||||
غیرت عشق آتش سوزان فروخت | خرمن تمکین خسرو را بسوخت | |||||
۸۶۰ | کرد حالی حیلهٔ تا زال دهر | ریخت اندر ساغر فرهاد زهر | ||||
رفت آن جان پر امید و پر هوس | ماند بر شیرین همین پرویز و بس | |||||
چرخ کینه کش همین آئین نهاد | در کف شیرویه تیغ کین نهاد | |||||
تا بیک زخمش ز شیرین ساخت دور | وز سریر عشرتش انداخت دور |