این برگ همسنجی شدهاست.
۳
در حریم تو دوئی را بار نیست | گفت و گوی اندک و بسیار نیست | |||||
از دوئی خواهم که یکتایم کنی | در مقامات یکی جایم کنی | |||||
۲۰ | تا چو آن کُرد رهیده از دوئی | این منم گویم خدایا یا توئی | ||||
گر منم این علم و قدرت از کجاست | ور توئی این عجز و پستی از که خاست |
(حکایت آن کُرد که در انبوهیء شهر کدوئی)
(در پای خود بست تا خود را گم نکند)
کُردی از آشوب گردشهای دهر | کرد از صحرا و کوه آهنگ شهر | |||||
دید شهری پر فغان و پر خروش | آمده ز انبوهیء مردم بجوش | |||||
بیقراران جهان در هر مقر | در تگ و پو بر خلاف یکدگر | |||||
۲۵ | آن یکی را از برون عزم درون | وآن دگر را از درون میل برون | ||||
آن یکی را از یمین رو در شمال | آن دگر سوی یمین جنبش سگال | |||||
کُرد مسکین چون بدید آن کار و بار | از میانه کرد جا بر یک کنار | |||||
گفت اگر جا در صف مردم کنم | جای آن دارد که خود را گم کنم | |||||
یک نشانه بهر خود ناکرده ساز | خویشتن را چون توانم یافت باز | |||||
۳۰ | اتفاقا یک کدو بودش بدست | آن کدو بهر نشان بر پای بست | ||||
تا چو خود را گم کند در شهر و کو | باز یابد چون به بیند آن کدو | |||||
زیرکی آن راز را دانست زود | در پیَش افتاد تا جائی غنود | |||||
آن کدو را حالی از وی باز کرد | بر تن خود بست و خواب آغاز کرد | |||||
کُرد چون بیدار شد دید آن کدو | بسته بر پای کسی پهلوی او | |||||
۳۵ | بانگ بر وی زد که خیز ای سست کیش | کز تو حیران ماندهام در کار خویش | ||||
این منم یا تو نمیدانم درست | گر منم چون این کدو بر پای تست |