برگه:SalaamaanWaAbsaal.pdf/۲۳

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۳
 
  چون فتد از داوری در تاب و پیچ جمله اینها پیش او هیچست و هیچ  
  گویدت کای جانگداز عمر کاه هیچ چیز از تو ندیدم هیچگاه  
  گرچه باشد چهره‌اش لوح صفا خالیست آن لوح از حرف وفا  
  در جهان از زن وفاداری که دید غیر مکاری و غداری که دید  
۳۸۵  سالها دست اندر آغوشت کند چون بتابی رو فراموشت کند  
  گر تو پیری یار دیگر بایدش همدمی از تو قوی‌تر بایدش  
  چون جوانی آید او را در نظر جای تو خواهد که او بندد کمر  

(حکایت سلیمان و بلقیس که از مقام انصاف با هم سخن گفتند)

  بود بلقیس و سلیمان را سخن روزی اندر کشف سرّ خویشتن  
  هر دو را دل بر سر انصاف بود خاطر از زنگ رعونت صاف بود  
۳۹۰  گفت شاه دین سلیمان از نخست گرچه بر من ختم ملک آمد درست  
  در نیاید روز و شب کس از درم تا من از اول بدستش ننگرم  
  کو چه تحفه بهر من دارد بکف کش فزاید پیش من عز و شرف  
  بعد از آن بلقیس از سرّ نهفت زد دم و از حال خویش این نکته گفت  
  کز جهان بر من جوانی نگذرد کاندرو چشمم بحسرت ننگرد  
۳۹۵  در دلم نآید که ای کاش این جوان بودیم دمساز جان ناتوان  
  این بود حال زنان نیک خوی از زن بد خو نشاید گفت و گوی  
  خواجه فردوسی که دانی بخردش بر زن نیکست نفرین بدش  
  کی زن بدگونه نیک آئین بود پیش نیکان در خور نفرین بود  

(تدبیر کردن حکیم در ولادت فرزند بی موافقت)

(زنان و دایه گرفتن از برای ترتیب وی)

  کرد چون دانا حکیم نیکخواه شهوت زن را نکوهش پیش شاه