دو پاره میکردند و روی آب پر از نعشهای تکه تکه شده بود. یکمرتبه ملتفت شد، دید بچههایش در قایق سیاهی نشسته بودند که رویش بخط سفید نوشته: «آکسفرد» و مرد ایرانی انگلیسیدان را شناخت که پارو میزد آنها را بطرف مقصد نامعلومی میبرد.
همینکه شعلهٔ آتش باو نزدیک شد، خودش را در آب انداخت در همینوقت، یک ماهی ترسناک بزرگ با چشمهای آتشین باو حملهور شده سینهاش را در میان چهار دندان کند خود مثل چهار قطعه آجر گرفت و بسختی فشار داد بطوریکه بیهوش شد.
صبح پیشخدمت هندو نعش سید نصرالله را در حالیکه سینهبند نجات خفت گردن او شده بود در اطاقش پیدا کرد.
* * * * * * * * * * * * * * *
دو ماه بعد در کوچهٔ حمام وزیر، جمعیت انبوهی دور مجسمهٔ سید نصرالله ایستاده بود که با یکدست کیفی را بشکمش چسبانیده و با دست دیگر اشاره بسوی هندوستان کرده. زیر پایش خفاشی علامت عفریت جهل در حال نزع بود. آقای حیکم باشی پور با قیافهٔ متأثر و متألم کنار مجسمه روی منبری ایستاده نطق مفصلی در مناقب آن مرحوم ایراد میکرد. در ضمن نطق مکرر اشاره به آن فاجعهٔ ناگوار فراموش نشدنی و فقدان آن هشتمین سبعه دنیا، فیلسوف دهر و دریای علم نمودند سپس نونهالان و نوباوگان میهن را مخاطب قرار داده نتیجه گرفت: «شما باید پیوسته کردار، گفتار و پندار این نابغهٔ میهن پرست را که در راه میهن