روحیهاش را تغییر داده بود؟ شاید در اثر بدخوابی بوده. بالاخره کاغذ را پاره کرد.
در اینوقت صدای یکنواخت جرثقیل خفه شده بود. کشتی حرکت میکرد. سید نصرالله بلند شد لباس پوشید و روی کشتی رفت. از مشاهدهٔ مسافرین دلش آرام گرفت. چون تصور میکرد او را تنها در کشتی گذاشتهاند. تودههای ابر سیاه بشکل تهدیدآمیزی روی آسمان جابجا میشد چراغ بندر از دور سوسو میزد. آب دریا برنگ قیر درآمده بود. طرف دیگر که آسمان صاف بود، سید نصرالله دب اکبر و دب اصغر را تشخیص داد. ماه کنار آسمان بنظر میآمد که پائین آمده و از زیر آن یک رودخانهٔ نقرهای روی آب سیاه میدرخشید و بسوی کشتی میآمد. هوا خفه بود.
سید نصرالله قلبش فشرد. اضطرابش فروکش کرد. – یک جور احساس آسایش بیدلیلی در او پیدا شد. مثل اینکه برای اولین بار عنصر طبیعت آشتی کرده است. سرتاسر زندگیش بنظر او یک خواب دور، موهوم و شکننده آمد. احساسات زمان طفولیت در او بیدار شده و با احساس تنهائی و دوری توأم شده بود. در نتیجه یک نوع ترحم دردناکی برای خودش حس میکرد. با گامهای سنگین دوباره باطاق خودش برگشت. قلم و کاغذ را برداشت کمی فکر کرد و نوشت: «کشور هندوستان پیوسته مهد ادبیات پارسی بوده. درین زمان که در سایه توجهات پدر تاجدار ترقیات روزافزون معارفی ...»