انگلیسی دان با اشاره از او خداحافظی کرد و رفت مثل اینکه عجله داشت. سید نصرالله مأیوس و متفکر باطاقش پناه برد.
برای اینکه همهمه خارج را خفه بکند. در را بست و پرده را جلو کشید. اگرچه هوا دم کرده و گرم بود اما صلاح ندانست پیچ بادبزن برقی را باز بکند. قلم و کاغذ را برداشت تا یادداشتهائی راجع به نطق فلسفی خود بردارد، ولی حواسش جمع نبود. روی کاغذ مطالب مبهمی نوشته بود که نپسندید. در میان خطوط دقت کرد دید نوشته: «میهن، یعنی من. مقصود فقط تبلیغ آن قائد عظیم الشأن است که شاخ حجامت را گذاشت و خون ملت را کشید. مقصود از تعلیم اجباری باسواد کردن مردم نیست فقط برای اینست که همهٔ مردم بتوانند تعریف او را و در نتیجه حیکم باشی پور را در روزنامهها بخوانند، بزبان روزنامهها فکر بکنند و حرف بزنند. – زبانهای بومی که اصیلترین نمونه فارسی است فراموش بشود. – کاری که نه عرب توانست بکند و نه مغول، و لغتهای ساختگی که نه زبان خشایارشا است و نه زبان مشتی حسن بآنها تحمیل بشود؟ – من در آری، همهاش من در آری است. منافع مقدس خودش را منافع مقدس میهن جلوه میدهد. مگر او از کجا آمده و چه صلاحیتی دارد که منافع وطن را بهتر از من میتواند تشخیص بدهد...» دوباره خواند: از خودش پرسید آیا دیوانه نشده بود؟ زهر خندی زد. – او تا کنون بچنین جملاتی نه فکر کرده بود و نه بزبان آورده بود. آیا یک قوهٔ خارجی محرک او بوده یا مسافرت در