میخواست از این جهنم فرار بکند. بی اختیار تمام فکر او متوجه خانهاش شد. – یاد کرسی اطاقشان افتاد که رویش قلابدوزی سرخ افتاده بود. زیر گوشی و دشکهای گرم و نرم اطراف آنرا مثل نعمت گرانبهائی که از آن محروم مانده بود آرزو کرد. بچهاش که تازه زبان باز کرده بود لغات را با مخرج صحیح ادا میکرد. قوقوسی اناری که زنش در بشقاب دانه میکرد، پشت میز اداره و همه این کیفها مانند دنیای افسون آمیزی از او دور شده بودند! با خودش شرط کرد که در موقع مراجعت از راه خشکی بوسیله راه آهن بر گردد که مطمئنتر بود. از ته دل بحکیم باشی پور نفرین فرستاد که او را باین بلا دچار کرده بود، در صورتیکه خودش با گردن سرخ و تبسم ساختگی پشت میز وزارتش نشسته و همهٔ حواسش توی لنگ و پاچهٔ دخترها و پسرها بود و برای مقامات عالیه باین وسیله کارگشائی میکرد. بیک دسته دزد و دغل و مبلغین خودش کارهای پرمنفعت میداد و عناوین برایشان میتراشید. عضو فرهنگستان درست میکرد تا لغتهای مضحک بیمعنی بسازد و بزور بمردم حقنه بکنند! در صورتیکه همه جای دنیا لغت را بعد از استعمال مردم و نویسندگان داخل زبان مینمایند و او که در علم فقهاللغه بینظیر است حمال این لغتهای بچگانه، بی ذوق و بی سلیقه شده! شاید عمداً او را سنگ قلاب سنگ کرده بودند – چون از او کار چاق کنی برنمیآید و با دادن تصدیق بجوانانی که فقط دیپلم از ستارهٔ ونوس داشتند مخالفت کرده. – او تا کنون لای سبیل میگذاشت، زیرا زندگی آرام و بی دغدغه داشت و شخصاً از آب