دوباره سکوت شد، من برﺍی ﺍینکه سکوت مزﺍحم رﺍ رفع بکنم گفتم: «– حالتی که شما جستجو میکنین، حالت جنین در رحم مادره که بیدوندگی، کشمکش و تملق در مییون جدﺍر سرخ گرم و نرم رویهم خمیده، آهسته خون مادرش رو میمکه و همیه خوﺍهشها و ﺍحتیاجاتش خودبخود بر ﺁورده میشه. – این همون نستالژی بهشت گمشدهایس که در ته وجود هر بشری وجود دﺍره، آدم در خودش و تو خودش زندگی میکنه شاید یه جور مرگ ﺍختیاریس؟
او مثل ﺍینکه ﺍنتظار ندﺍشت کسی در حرفهائیکه با خودش میزد مدﺍخله بکند، نگاه تمسخرﺁمیزی بمن ﺍندﺍخت و گفت:
«– شما مسافر و خسته هسین، بفرمائین بخوﺍبین!»
چرﺍغ رﺍ بردﺍشت مرﺍ تا دم دﺍﻻن رﺍهنمائی کرد و ﺍطاقی رﺍ که ﺍول در ﺁنجا وﺍرد شده بودیم نشان داد. از نصفشب گذشته بود، من نفس تازهای در هوﺍی ﺁزﺍد کشیدم مثل ﺍینکه ﺍز سردﺍبهٔ ناخوشی بیرون ﺁمده باشم. ستارهها باﻻی ﺁسمان میدرخشیدند. با خودم گفتم آیا با یکنفر مجنون وسوﺍسی یا با یکنفر ﺁدم فوقالعاده سروکار پیدﺍ کردهام؟»
***************
فردﺍ دو ساعت بظهر بیدﺍر شدم. برﺍی خدﺍحافظی ﺍز میزبانم مثل ﺍینکه ﺁدم نامحرمی هستم و بآستانهٔ معبد مقدسی پا گذﺍشتهام ﺁهسته دم دﺍﻻن رفتم و با احتیاط در زدم. دﺍﻻن تاریک و بیصدﺍ بود، پاورچین پاورچین وﺍرد ﺍطاق مخصوص شدم،