«– متشکرم من شام خوردم.
«– یک گیلاس شیر بدنیس.»
تنگ و گیلاس رﺍ جلو من گذﺍشت. گرچه میل ندﺍشتم ولی خوﺍهی نخوﺍهی یک گیلاس شیر ریختم و خوردم. بعد خودش باقی شیر رﺍ در گیلاس میریخت، خیلی ﺁهسته میمکید و زبان رﺍ روی لبهایش میگردﺍنید – لبهای او برق میزد، پلکهای چشمش بطرز دردناکی پائین آمده، مثل ﺍینکه خاطرﺍتی رﺍ جستجو میکرد. صورت رنگپریدهٔ جوﺍن، بینی کوتاه صاف، لبهای گوشتالود او جلو روشنائی سرخ، حالت شهوتانگیز بخود گرفته بود. پیشانی بلندی دﺍشت که یک رگ کبود برجسته رویش دیده میشد. موهای خرمائی ﺍو روی دوشش ریخته بود مثل ﺍینکه با خودش حرف بزند گفت: «– من هیچوقت در کیفهای دیگرون شریک نبودهام، همیشه یه ﺍحساس سخت یا یه ﺍحساس بدبختی جلو منو گرفته. – درد زندگی، اشکال زندگی. اما ﺍز همیه ﺍین ﺍشکاﻻت مهمتر جوﺍل رفتن با ﺁدمهاست، شر جامعیه گندیده، شر خورﺍک و پوشاک، همیه ﺍینا دائمن ﺍز بیدﺍر شدن وجود حقیقی ما جلوگیری میکنه. یه وقت بود دﺍخل ﺍونا شدم، خوﺍسم تقلید سایرین رو دربیارم، دیدم خودمو مسخره کردهام هر چیرو که لذت تصور میکنن همهرو ﺍمتحان کردم، دیدم کیفهای دیگرون بدرد من نمیخوره. – حس میکردم که همیشه و در هرجا خارجی هستم، هیچ رﺍبطهئی با سایر مردم ندﺍشتم. من نمیتونسم خودمو بفرﺍخور زندگی سایرین در بیارم.