ﺍفتادم، او یک چرﺍغ برق دستی ﺍز جیبش درﺁورد و روشن کرد یک ستون روشنائی تند زننده جلوی پای ما ﺍفتاد، از چند کوچه پست و بلند، از میان دیوﺍرهای گلی رد شدیم. همهجا ساکت و ﺁرﺍم بود. یکجور ﺁرﺍمش و کرختی در ﺁدم نفوذ میکرد... صدﺍی ﺁب میآمد و نسیم خنکی که ﺍز روی درختان میگذشت بصورت ما میخورد. چرﺍغ دو سهتا خانه ﺍز دور سوسو میزد. مدتی گذشت در سکوت حرکت میکردیم. من برﺍی ﺍینکه رفیق ناشناسم رﺍ بصحبت بیاورم گفتم: «– اینجا باید شهر قشنگی باشه!
او مثل ﺍینکه ﺍز صدﺍی من وحشت کرد. بعد ﺍز کمی تأمل خیلی ﺁهسته گفت: «– مییون شهرﺍئی که من تو ﺍیرون دیدم، خونسارو پسندیدم. نه ﺍز ﺍینجهت که کشتزار، درختهای میوه و ﺁب زیاد داره، اما بیشتر برﺍی ﺍینکه هنوز حالت و ﺁتمسفر قدیمی خودشو نگهدﺍشته. برﺍی ﺍینکه هنوز حالت ﺍین کوچه پس کوچهها، میون جرز ﺍین خونههای گلی و درختهای بلند ساکتش هوﺍی سابق مونده و میشه ﺍونو بو کرد و حالت مهموننوﺍز خودمونی خودشو ﺍز دست نداده. اینجا بیشتر دور ﺍفتاده و پرته، همین وضعیتو بیشتر شاعرونه میکنه، روزنومه، اتومبیل، هوﺍپیما و رﺍهآهن ﺍز بلاهای ﺍین قرنه. – مخصوصاً ﺍتومبیل که با بوق و گرت و خا ک، روحیه شاگرد شوفر رو تا دورترین ده کورهها میبره. – افکار تازهبدورون رسیده، سلیقههای کج و لوچ و تقلید ﺍحمقونه رو تو هر سوﻻخی