سنگ ترﺍشیده شده بود. فقط گاهی تک زبان رﺍ روی لبهایش میمالید و در فکر فرو میرفت.
اتومبیل ما در خونسار جلو گاراژ «مدنی» نگهدﺍشت. اگرچه قرﺍر بود که تمام شب رﺍ حرکت بکنیم، ولی شوفر و همهٔ مسافرین پیاده شدند. من نگاهی بدر و دیوﺍر گارﺍژ و قهوهخانه ﺍندﺍختم که چندﺍن مهماننوﺍز بنظرم نیامد، بعد نزدیک ﺍتومبیل رفتم و برﺍی ﺍتمام حجت بشوفر گفتم: «از قرار معلوم باید ﺍمشب رﺍ ﺍینجا ﺍطرﺍق بکنیم؟
«– بله، رﺍه بده. امشبو میمونیم، فردﺍ کلهٔ سحر حریکت میکنیم.»
یکمرتبه دیدم شخصی که پالتو بارﺍنی بخود پیچیده بود بطرفم ﺁمد و با صدﺍی ﺁرﺍم و خفهای گفت: «– اینجا جای مناسب نداره، اگه آشنا یا محلی برﺍی خودتون در نطر نگرفتین، ممکنه بیایین منزل من.
«– خیلی متشکرم! اما نمیخوﺍم ﺍسباب زحمت بشم.
«– من ﺍز تعارف بدم مییاد. من نه شمارو میشناسم و نه میخوﺍم بشناسم و نه میخوﺍم منتی سرتون بگذﺍرم. چون از وختی که ﺍطاقی بسلیقهٔ خودم ساختهام، اطاق سابقم بیمصرف ﺍفتاده. فقط گمون میکنم ﺍز قهوهخونه رﺍحتتر باشه.»
لحن سادهٔ بیرودربایستی و تعارف و تکلیف ﺍو در من ﺍثر کرد و فهمیدم که با یکنفر ﺁدم معمولی سر و کار ندﺍرم. گفتم: «– خیلی خوب، حاضرم.» و بدون تردید دنبالش