ممکن ﺍست... چند سال پیش که در صوفیا بودم، همین دختر (اشاره بعکس دیوﺍر کرد.) نه... نمیخوﺍهم یادم بیاید... نیمرخ شما هم شبیه ﺍست... در کافه همیشه من به نیمرخ شما نگاه میکنم... چه چیز غریبی!... یادم ﺍست در خوﺍب دیدم همین دختر... من ویلون میزدم وﺍرد ﺍطاقم شد.. خیلی نزدیک ﺁمد، دستهایش رﺍ گرفتم نشست و حرفهائی که فقط در خوﺍب میشود گفت... یک دقیقه، فقط یک دقیقه بود. (هاسمیک حرکتی ﺍز روی بیطاقتی کرد. وﺍسیلیچ به تعجیل گفت): شاید ﺍز ﺍینجا میگذشتید، صدﺍی ویلون مرﺍ شنیدید... همین ﺍﻵن... اجازه بدهید ویلون بزنم... خانم بسلامتی شما.»
گیلاس رﺍ بلند کرد سر کشید. هاسمیک هم ناچار گیلاس رﺍ نزدیک لب خود برد. وﺍسیلیچ قیافهٔ موقر بخود گرفت، ویلون رﺍ با ﺍحتیاط بردﺍشت زیر چانهاش گذﺍشت و شروع بزدن کرد. – «سرناد شوبرت» بود – از ارتعاش سیم ویلون لرزه به ﺍندﺍم هاسمیک ﺍفتاد. مثل ﺍینکه ساز به حوﺍس کرخت شدهٔ او جان تازه بخشیده. وﺍسیلیچ ﺁرشه رﺍ روی سیمها غلت میداد، خم میشد، بلند میشد مانند اینکه میخوﺍست با تمام هستی خودش به ساز جان بدهد. میخوﺍست ﺁنچه رﺍ که با زبان نتوﺍنسته به هاسمیک بفهماند، شاید بوسیلهٔ ساز بتوﺍند باو بگوید. موهای جو گندمی پریشان ﺍو خیس عرق دور صورتش ریخته بود، نیمرخ ﺍو با بینی بلند، رنگپریده مایل بخاکستری، پای چشمهای کبود، نگاه خیره و گوشهٔ لبهایش که ول شده بود و بیهوده