برگه:Sage-velgard.pdf/۱۱۹

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۱۲۳
تجلی

مرگبار فقر و نکبت متصاعد میگردید که بوی ﺍلکل سوخته، دود توتون و بوی تند عرق در ﺁن مخلوط شده بود. ناگهان چشم هاسمیک متوجه تختخوﺍب شد و کارت اسم سورن رﺍ ﺁنجا دید که رویش نوشته بود: «استاد محترم! من بموقع ﺁمدم نبودید، دفعهٔ ﺁینده خوﺍ‌هم ﺁمد.»

دو سه دقیقه در سکوت دشوﺍری گذشت. واسیلیچ مثل ﺍینکه غفلتاً فکری بخاطرش رسید، رفت ﺍز توی درگاه گیلاس کوچکی بردﺍشت روی دستهٔ صندلی هاسمیک در نعلبکی گذﺍشت. یک شیشه ودکا هم ﺁورد در ﺁن ریخت و گیلاس آبخوری خودش رﺍ هم پر ﺍز ودکا کرد و گفت: «بفرمائید بخورید هوﺍ سرد ﺍست؟ گیلاس خود رﺍ بگیلاس‬ هاسمیک زد و تا ته سر کشید – هاسمیک گیلاس رﺍ تا لب خود برد. بوی عرق زیر دماغش زد. کمی نوشید و با دستمال لب خود رﺍ پاک کرد. عرق گرم و سوزﺍن ﺍز گلوی ﺍو پائین رفت.

وﺍسیلیچ جلو ﺁمد و با دست لرزﺍن‬ خوﺍست گیلاس هاسمیک رﺍ دوباره پر بکند. ملتفت شد که هنوز نخورده ﺍست باقی ودکا رﺍ در گیلاس خودش‬ ریخت. بمیز تکیه کرد، چشمهایش می‌درخشید و مثل ﺍینکه با موجود خیالی حرف میزند بریده بریده گفت: «ببخشید خانم!... من چیزی برﺍی شما ندﺍشتم... من نمیدﺍنستم ﺁیا ممکن ﺍست کسی بفکر من باشد؟... ببخشید خانم!... (دست روی پیشانی خود کشید.) چطور ممکنست؟ فقط در خوﺍب همه چیز رﺍ میشود دید. در خوﺍب همه چیز