رﺍ تند کرد و ﺍز میان تاریکی رد شد. چون ﺍو مشتری هر شب خود هاسمیک رﺍ میشناخت که در کافه کنسرت برﺍی هر قطعهٔ سازی زیاد دست میزد با لبخند مؤدبی سر خود رﺍ بعلامت تشکر بطرف ﺍو خم میکرد. شاید ﺍز ﺍین جهت خجالت کشید!
در همان شب هاسمیک تعجب کرد، ﺍین مرد که وقتی در کافه ویلون میزد با احساسات مردم بازی میکرد و قادر بود حاﻻت گوناگون ﺍز لغزش آرشه جادوئی خود روی سیم ویلون تولید کرده و شنوندگان رﺍ در دنیاهای ناشناس افسونگر سیر و سیاحت بدهد، چطور ممکن بود که ﺍحتیاجات مردمان معمولی رﺍ دﺍشته باشد؟ زیرﺍ وقتیکه وﺍسیلیچ با ﺁن حالت جدی و لبخند متکبر ویلون رﺍ در دست میگرفت، بصورت یک نیمچه خدﺍ در نظر هامسیک جلوه میکرد. اما بعد ﺍز پیشآمد آنشب، بیآنکه ﺍز ﺍرزش وﺍسیلیچ در نظر هاسمیک بکاهد فقط تا ﺍندﺍزهای ببدبختی و سرگردﺍنی ﺍو پی برد و فهمید همهٔ کیفهائی که برﺍی مردم معمولی جایز بود، برﺍی کسی که دنیاهائی مافوق تصورﺍت و لذﺍیذ سایرین ﺍیجاد میکرد غیرممکن بود. و ﺍو کوشش میکرد در پسمانده و وﺍزدهٔ کیف دیگرﺍن لذت موهومی برﺍی خودش جستجو بکند. از آنشب در هاسمیک یک نوع ﺍحساس مبهم ترحم و ستایش برﺍی ﺍین شخص ولگرد پیدﺍ شده بود. – مردی که آنقدر با شور و حرﺍرت «چاردﺍش» رﺍ در کافه مینوﺍخت، مثل ﺍینکه میخوﺍست همهٔ بدبختیها و سرگردﺍنیهای خود رﺍ بشکل نالهٔ سوزناک ﺍز روی سیم ویلون بیرون بکشد و یا یک لحظه دردهای خود رﺍ