گفتم خدای تبارک و تعالی حاجت مرا روا کرد پس از آن جا به جوزجانان[۱] شدم و قرب یک ماه ببودم و شراب پیوسته خوردمی پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلّم میفرماید که قولوا الحق ولو علی انفسکم[۲]. شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفت[۳] چند خواهی خوردن از این[۴] شراب که خرد از مردم زایل کند اگر بهوش باشی بهتر، من جواب گفتم که حکما جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند، جواب داد که[۵] بیخودی و بیهوشی راحتی نباشد، حکیم نتوان گفت کسیرا که مردم را بیهوشی[۶] رهنمون باشد، بلکه چیزی باید طلبید که خرد و هوشرا[۷] به افزاید[۸] گفتم که من اینرا[۹] از کجا آرم، گفت جوینده یابنده باشد، و پس سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت. چون از خواب بیدار شدم، آن حال تمام بر یادم بود[۱۰] برمن کار کرد و[۱۱] با خود گفتم که از خواب دوشین بیدار شدم باید که از خواب چهل ساله نیز بیدار گردم. اندیشیدم که تا همه افعال و اعمال خود بدل نکنم فرح[۱۲] نیابم. روز پنجشنبه ششم جمادیالاخر[۱۳] سنه سبع و ثلثین و اربعمایه نیمهٔ دی ماه پارسیان سال بر چهار صد و ده یزدجردی، سر و تن بشستم و بمسجد[۱۴] جامع شدم و نماز کردم و یاری خواستم از باری[۱۵] تبارک و تعالی بگذاردن[۱۶] آنچه بر من واجب است و دست بازداشتن از منهیّات و ناشایست چنانکه حق سبحانه و تعالی فرموده است.
پس از آنجا بشبورغان رفتم. شب بدیه[۱۷] باریاب بودم و از آنجا براه سنکلان و طالقان بمروالرّود شدم. پس بمرو رفتم و از آن شغل که بعهدهٔ من بود معاف خواستم و گفتم مرا عزم سفر