بسم الله الرحمن الرحیم
چنین گوید ابو معینالدّین[۱] ناصر[۲] خسرو القبادیانی المروزی تاب الله عنه[۳] که من مردی دبیر پیشه بودم و از جمله متصرفان در اموال و اعمال سلطانی. و بکارهای دیوانی مشغول بودم و مدّتی در آن شغل مباشرت نموده در میان اقران شهرتی یافته بودم[۴]. در ربیع الآخر سنه سبع و ثلثین و اربعمایه که امیر خراسان ابو سلیمان جغری[۵] بیک داود بن مکائیل[۶] بن سلجوق بود از مرو برفتم بشغل دیوانی و به پنج دیه مرو الرّود فرود آمدم که در آن روز قران رأس و مشتری بود. گویند که هر حاجت که در آن روز خواهند باری تعالی و تقدّس روا کند. بکوشهای رفتم و دو رکعت نماز بکردم و حاجت خواستم تا خدای تعالی و تبارک[۷] مرا توانگری دهد. چون بنزدیک یاران و اصحاب آمدم یکی از ایشان شعری پارسی میخواند مرا شعری در خاطر آمد که از وی در خواهستم[۸] تا روایت کند. بر کاغذی نوشتم تا بوی دهم که این شعر برخوان. هنوز بدو نداده بودم که او همان شعر بعینه آغاز کرد. آن حال بفال نیک گرفتم و با خود