این برگ همسنجی شدهاست.
۱۶۴
| بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی | سرمست بُدم چو کردم این اوباشی | |||||
| با من بزبان حال میگفت سبو | من چون تو بُدم تو نیز چون من باشی | |||||
۱۶۵
| بر شاخ امید اگر بری یافتمی | هم رشتهٔ خویش را سری یافتمی | |||||
| تا چند ز تنگنای زندانِ وجود | ایکاش سوی عدم دری یافتمی | |||||
۱۶۶
| برگیر پیاله و سبو ای دلجوی | فارغ بنشین بکِشتهزار و لبِ جوی | |||||
| بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی | صدبار پیاله کرد و صد بار سبوی | |||||
۱۶۷
| پیری دیدم بخانهٔ خمّاری | گفتم نکنی ز رفتگان اخباری | |||||
| گفتا می خور که همچو ما بسیاری | رفتند و خبر باز نیامد باری | |||||
۱۱۲