-۱۸۷-
بدانکه چون تو یک شب غایب شوی و شب دیگر نیز بغیبت اندر باشی ناچار پدر تو ملک شهرمان سوار گشته با امرا بر اثر ما روان خواهند شد و او تند همی راند تا بدینجا برسد آنگاه این خون در اینجا ببیند و جامۀ خونین و پاره پاره ترا نظاره کرده گمان میکند که از بهر تو حادثه ای از دزدان و راه زنان و یا وحشیان و درندگان روی داده در آن هنگام از تو نومید گشته بشهر خود باز گردد و ما بدین حیلت از چنگ او رها گشته بمقصود برسیم قمر الزمان گفت خوب کاری بود که کردی پس از آن چند شبانه روز برفتند و پیوسته قمر الزمان گریان بود تا اینکه مرزوان بشارت داد که اینک دیار معشوقه
تو پدیدار شد قمرالزمان نگاه کرده جزایر ملک غیور را بدید فرحناک گشته و این ابیات بر خواند
این بوی روح پرور از آن کوی دلبر است | وین آب زندگانی از آن حوض کوثر است | |||||
بوی بهشت میگذرد یا نسیم دوست | یا کاروان صبح که گیتی منور است | |||||
بر راه باد بر عود آتش نهاده اند | یا خود در آن زمین که توئی خاک عنبر است |
پس از آن کردار نیک مرزوان را سپاس گفت: چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب دویست و یکم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت قمر الزمان کردار نیک مرزوان را سپاس گفت پس از آن همی رفتند تا بشهر در آمدند و مرزوان او را بکاروانسرایی فرود آورد سه روز در آنجا بر آسودند آنگاه قمر الزمان را بگرمابه اندر برد و جامه بازرگانان بروی بپوشانید و از برای او تخته رمل زرین بساخت و اصطرلابی زرین فراهم آورد آنگاه با قمر الزمان گفت برخیز و در پای قصر ملک ایستاده ندا کن که من شماردان و ستاره شناسم هر که مرا خواهان باشد باز نماید چون ملک آواز ترا بشنود ترا بخواهد و بنزد دختر خود که معشوقه تست بفرستد چون دختر ملک ترا ببیند جنون او برود و پدرش بسلامت او شادان گشته او را بتو تزویج کند و مملکت بخش کرده نیمه آن را بتو دهد که با خود پیمان بسته و این شرط را سوگند خورده پس قمر الزمان اشارت مرزوان بپذیرفت و از کاروانسرا بیرون شد و تخته و اصطرلاب با خود همی برد تا بپای قصر ملک غیور بایستاد و ندا در داد که علم شمار بدانم و ستاره بشناسم گمشده ها بجویم و پوشیدهها بگویم کیست که مراخواهان باشد چون مردم شهر این سخن بشنیدند و دیرگاهی بود که رمال ندیده بودند همگی بر او گرد آمدند و نظر بر او کردند در خوبروئی و شمایل بدیع او شگفت اندر ماندند و عقولشان حیران بود و با قمرالزمان گفتند ای خواجه ترا بخدا سوگند همی دهیم که طبع از کابین کردن دختر ملک غیور بردار و این کارها بطمع او مکن و نظر باین سرهای آویخته بینداز که خداوندان آنها همه از برای این کارها کشته شده اند و طمع ایشان را بهلاکت انداخته قمر الزمان سخن ایشان را ننیوشیده آواز بلند کرده و همی گفت که من ستاره بشناسم و طالبان را بمطلوب نزدیک کنم مردمان بر او خشم آوردند . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و دوم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت قمر الزمان سخن مردمان نپذیرفت پس مردمان بر او خشم آوردند و باو گفتند تو جوانی خودرای و نادان هستی چرا بخویشتن رحمت نکنی و بدین حسن و جمال خود دلت نمی سوزد پس قمر الزمان فریاد زد که من چیزهای پوشیده بگویم و دزد برده ها پدید آورم هر که مرا خواهان باشد با من بازگوید الغرض قمر الزمان فریاد همی زد و مردم او را از این کردار و گفتار منع میکردند که ناگاه آواز او بگوش ملک غیور برسید و با وزیر گفت برو و این ستاره شناس را نزد من آور پس وزیر برفت و قمر الزمان را بیاورد چون قمر الزمان به پیشگاه ملک غیور رسید در پیش روی ملک زمین بوسه داد و این دو بیت برخواند
ای دست زمانه بسته از بیدادی | از دست گشاده داد بخشش دادی | |||||
تا بندۀ تو شدم ز غم آزادم | از بندگی توام مباد آزادی |
چون ملک غیور را چشم بدو افتاد او را در پهلوی خود بنشاند و رو بدو کرده گفت ای فرزند ترا بخدا سوگند میدهم که نام ستاره شناسی بر خود مگذار که من برخود فرض کرده ام که هر کس بنزد دختر من رفته او را از ناخوشی جنون خلاص ندهد من او را بکشم و سر اورا از در قصر بیاویزم و اما آنکس که او را از این ناخوشی خلاصی دهد من دخترم بدو تزویج کنم پس تو بحسن و جمال و قد با اعتدال خود مغرور مباش بخدا سوگند و باز بخدا سوگند که اگر خلاصش نتوانی داد ترا بکشم قمرالزمان گفت ای ملک من از تو این شرط بپذیرم پس ملک غیور گواهان بگرفت و قمر الزمان را بدست خادم سپرده گفت که او را بنزد خاتون خود سیده بدور ببر آنگاه خادم دست قمر الزمان گرفته بدهلیز اندر شد و قمرالزمان پیش خادم همی رفت و خادم باو میگفت ای بیچاره در هلاک خویشتن مشتاب بخدا سوگند که هیچ یک از ستاره شناسان را ندیدم که چون تو در هلاک خویش بشتابد ولی جرم از تو اینست از آنکه ندانی که چه در پیش داری و بر تو چه خواهد رفت قمرالزمان از سخنان خادم روی در هم کشید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و سوم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت قمر الزمان از گفته خادم روی در هم کشید و این بیت برخواند
گویند پای دار گرت سر دریغ نیست | گو سر قبول کن که به پایش در افکنم | |||||
امکان دیده بستنم از روی دوست نیست | اولیتر آنکه گوش نصیحت بپا کنم |
پس از آن خادم قمر الزمان را در پشت پرده بداشت قمر الزمان با خادم گفت کدام یک از این دو کار دوست داری خاتون ترا از همینجا که ایستاده ام معالجت کنم یا بدرون خانه رفته از جنونش خلاص دهم خادم از سخن او در عجب شد و گفت اگر در همین جا که ایستاده ممالجنش کنی هنرمندی خود آشکار خواهی کرد پس در حال قمر الزمان بنشست و دوات و قلم بدر آورده این ابیات بنگاشت
مجنون عشق را دگر امروز حالتست | کا سلام دین لیلی و باقی ضلالتست | |||||
عذرا که نا نوشته بخواندی حدیث عشق | داند که خون دیده وامق رسالتست |
پس از آن این کلمات را بنوشت که شفاء قلوب در دیدار محبوب است هر کس را حبیب ستم کند خدا او را طبیب است و هر کدام از من و تو