-۱۸۶-
شهری مرزوان گفت از جزایرم که از بلاد ملك غيور خداوند جزایر و قصور هفتگانه است پس ملك شهرمان با او گفت امید هست که علاج درد پسر من در دست تو باشد پس از آن مرزوان سر فرا گوش قمر الزمان برده با او گفت خاطر تو خرسند و چشمت روشن باد که آن دختر قمر منظر که تو از بهر او بدین روز افتاده ای او هم از بهر تو پریشان تر گشته و رنجورتر است ولی تو راز خود پوشیده بیمار و نزار گشته ای و اما آن زهره جبین عشق خود آشکار کرده دیوانه شده و اکنون آن پریزاد بزندان اندر است و زنجیر آهنین در گردن دارد و اگر خدا بخواهد چاره درد تو و او در دست من خواهد بود چون قمر الزمان این سخن بشنید بخود آمد و روانش قوت گرفته و پدر خود ملك شهرمان را اشارت کرد که او را از بستر بلند کرده بنشاند پس ملك فرحناك گشته پسر خود را بنشانید و امرا و وزرا را بیرون رفتن فرمود و قمر الزمان بر متکا تکیه کرده بنشست ملك فرمود شهر را بیاراستند و بمرزوان گفت بخدا سوگند ای فرزند طلعت تو طلعت مبارك بوده :
بخت باز آید از آن در که یکی چون تو درآید
روی میمون تو دیدن در شادی بگشاید
پس ملک مرزوان را بسی گرامی بداشت و از برای او خوردنی بخواست خادمان طعام حاضر آوردند مرزوان خوردنی بخورد قمرالزمان نیز با او بخورد و آن شب مرزوان در نزد قمرالزمان بخفت و ملک نیز از غایت خرسندی در نزد ایشان بخسبید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و نود و هشتم بر آمد
گفت ايملك جوانبخت ملك شهرمان نیز از غایت خرسندی در نزد ایشان بخسبید پس چون بامداد شد مرزوان قصه با قمر الزمان فرو خواند و گفت که من آن دخترك حورنژاد را که با او ملاقات کرده ای میشناسم نام او سیده بدور دختر ملك غیور است پس آنچه که بسیده بدور روی داده بود از آغاز تا انجام بیان کرد و فزونی محبت ملکه را که با قمر الزمان داشت بدو باز گفت و بقمر الزمان بنمود که هر چه ترا با پدر در میان گذشته او را نیز با پدر بدانسان رو داده و شك نیست که تو عاشق و او معشوقه تست تو خاطر خوش دار و عزیمت محکم کن تا که من ترا باو برسانم و میانه تو و او جمع آورم امید که ترا کار بر مراد شود چنانکه شاعر گفته :
روز مبارك شد و مراد برآمد
یار چو اقبال روزگار برآمد
دور شب غم گذشت و گریه عاشق
نوبت شادی و خنده سحر آمد
و پیوسته مرزوان قمرالزمان را دلداری میداد تا اینکه قمرالزمان بخور و خواب و عیش و نوش بگرائید و روان بر تنش باز گشت و مرزوان پیوسته قمر الزمان را حدیث میگفت و منادمت میکرد و او را تسلی میداد و اشعار از برای او همی خواند تا اینکه قمر الزمان را بهبودی کامل روی داد و بگرمابه اندر شد و پدرش ملك شهرمان از غایت فرح و شادی به آراستن شهر فرمان داد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب یکصد و نود و نهم برآمد
گفت ايملك جوانبخت ملك شهرمان از غایت خرسندی بآراستن شهر امر فرمود خلعتها به همه کس ببخشود و بفقرا و مساکین صدقه و نفقه داده بند از زندانیان برداشت پس از آن مرزوان با قمر الزمان گفت بدانکه من از نزد سیده بدور نیامده ام مگر از برای انجام همین کار و سبب مسافرت من این بوده است که میانه تو و او را جمع آورم و او را از رنج و تعب خلاص کنم ولی رفتن ما را بسوی سیده بدور حیلتی باید از آنکه پدر تو بجدائی تو شکیبا نتواند بود ولیکن فردا من از ملك شهرمان نخجیر رفتن ترا دستوری بخواهم چون ملك جواز دهد خرجين پر از زر و سیم بگیر و بر اسبی از بهترین خیل سوار گشته جنیبتی را نیز زین کن و با خود بردار و من نیز بدینسان کنم آنگاه تو با پدرت بگو که من قصد تفرج و نخجیر دارم و همیخواهم که صحرا بگردم و یکشب نیز در آنجا پسر برم مبادا ترا خاطر از برای من بچیزی مشغول باشد که بزودی باز خواهم گشت قمرالزمان از گفته مرزوان شادان گشت و بنزد پدر رفته اجازت رفتن نخجیر خواست و سخنی را که مرزوان سپرده بود با پدر باز گفت ملك شهرمان اجازت رفتنش بداد و باو گفت بيش از يك شب به نخجیر گاه اندر مباش و فردا بدینجا باز گرد که مرا بی وجود تو عیش محال است و تو میدانی که من خلاص ترا گمان نداشتم پس ملك شهرمان این دو بیت بر خواند
از همه باشد بحقیقت گزیر
از تو نباشد که نداری نظیر
بذل تو کردم تن و هوش و روان
وقف تو کردم دل و جان و ضمیر
پس از آن ملك شهرمان بتهية اسباب قمر الزمان و مرزوان پرداخته فرمود از برای هر يك يك اسبى و جنيبتى زین کردند و توشه و آب بر اشتری ببستند و قمر الزمان فرمود که کسی با او بیرون نرود پس پدر قمرالزمان او را وداع گفته در آغوشش گرفت و جبینش را ببوسید و سو گندش بداد که بيش از يك شب خواب بر من حرام مکن و جز امشب از من غایب مشو پس ملك شهرمان این بگفت و گریان شد و این دو بیت بر خواند :
جان من شد رفتنی از رفتن جانان من
من دل از وی بر گرفتم او دل از من بر گرفت
چنبر زلفش ز من بر بود چرخ چنبری
تا ز هجرش قامت من پیکر چنبر گرفت
آنگاه قمر الزمان و مرزوان بر اسب ها سوار گشتند و جنیبتی ها بگرفتند و اشتری را که توشه و آب بر آن بسته بودند با خودشان بر داشته رو بصحرا گذاشتند : چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب دویستم بر آمد
گفت ايملك جوانبخت قمر الزمان با مرزوان رو به باد یه آورده آن روز را تا هنگام شام همی رفتند پس از آن فرود آمده خوردنی و نوشیدنی بخوردند و بنوشیدند و ساعتی بر آسوده دگر بار به باره نشستند و سه شبانه روز برفتند تا اینکه به سر چهار راه که مکانی بود فراخنای و بیشه و نیستان در اطراف داشت برسیدند و در آن مکان فرود آمدند و مرزوان شتری و اسبی را گرفته سر ببرید و گوشت آنها را پاره باره کرد و پیراهن و دستار و سایر جامه قمر الزمان را پاره پاره بدرید و بخون اسب بیالود و در کنار راه بینداخت پس از آن خوردنی بخوردند و بنوشیدند و قمر الزمان سبب آن کارها بپرسید مرزوان گفت ای قمر الزمان