دده اش خندانخندان گفت: اگر راست میگویی، بگو برود دو تا نان سنگک بخرد بیاورد، این هم پولش.
یاشار گفت: اول باید غذا بخورد و بعد...
ننه مقداری نان خشک جلو سگ ریخت. سگ خورد و دمش را تکان داد. یاشار به سگ گفت: فهمیدم چه میگویی، رفیق.
ددهاش گفت: خوب، چه میگوید یاشار؟
یاشار گفت: میگوید: «یاشار جان، یک چیزی لای دندانهام گیر کرده، خواهش میکنم دهنم را باز کن و آن را درآر!»
ننه و دده با حیرت نگاه میکردند. یاشار بهآرامی دهن سگ را باز کرد و دستش را تو برد که لای دندانهای سگ را تمیز کند. ناگهان سگ دست و پا زد و پارس کرد و صدای نالهی یاشار بلند شد. دده سگ را زد و بیرون انداخت. دست یاشار از چند جا زخم شده بود و خودش مرتب «آخواوخ» می کرد.
آن روز یاشار به ننهاش گفت: وقت رفتن حتماً اجازه میدهی؟
ننهاش گفت: بلی.
یاشار گفت: باشد... بند رخت سیمیات را هم به من میدهی، ننه؟
ننه گفت: میخواهی چکار؟ باز چه کلکی داری پسرجان؟
یاشار گفت: برای مسافرتم لازم دارم، کلکملکی ندارم.
ننه حیران مانده بود. نمیدانست منظور پسرش چیست. آخر سر راضی شد که بند رخت مال یاشار باشد. وقتی میخواستند بخوابند، یاشار گفت: ننه؟