ننهاش گفت: اول باید بگویی که پولش را از کجا بیاریم؟
یاشار گفت: پول لازم ندارم.
ننهاش گفت: خوب با که میروی؟
یاشار گفت: حالا نمیتوانم بگویم، وقت رفتن میدانی.
ننهاش گفت: خوب، کجا میروی؟
یاشار گفت: این را هم وقت رفتن میگویم.
ننهاش گفت: پس من هم وقت رفتن اجازه میدهم.
ننه فکر میکرد که یاشار راستیراستی شوخی میکند و میخواهد از آن حرفهای گندهگندهی چند سال پیش بگوید. آنوقتها که یاشار کوچک و شاگرد کلاس اول بود، گاهگاهی از این حرفهای گندهگنده میزد. مثلا مینشست روی متکا و میگفت: میخواهم بروم به آسمان، چند تا از آن ستارههای ریز را بچینم و بیارم دگمهی کتم بکنم.
دیگر نمیدانست که هر یک از آن «ستارههای ریز» صدها میلیونها میلیون و باز هم بیشتر، بزرگتر از خود اوست و بعضیشان هم هزارها مرتبه گرمتر از آتش زیر کرسیشان است.
روزی هم سگ سیاه ولگردی را کشانکشان به خانه آورده بود. وقت ناهار بود و یاشار از مدرسه بر میگشت. دده و ننهاش گفتند: پسر، این حیوان کثیف را چرا آوردی به خانه؟
یاشار خودی گرفت و با غرور گفت: اینجوری نگویید. این سگ زبان میداند. مدتها زحمت کشیدهام و زبان یادش دادهام. حالا هرچه به او بگویم اطاعت میکند.