برگه:OlduzVaKalaghha.pdf/۶۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۶۶ □ قصه‌های بهرنگ
 

فردا اولدوز یاشار را دید. حرفهای آنها را به‌اش گفت. یاشار خندید و گفت: باید پشمها را بدزدیم. اگر نه، کارمان چند روزی تعطیل می‌شود. اولدوز پشمها را دزدید. آوردند گذاشتند تو لانه‌ی خالی سگ. یاشار نگاه کرد دید که پشم به قدر کافی جمع شده است. به کلاغها خبر دادند که دیگر پشم نیاورند. زن بابا رفت پیش دعانویس و دعای خوبی گرفت. اما وقتی دید که پشمها را برده‌اند، دلهره‌اش بیشتر از پیش شد.

 
یاشار از ننه‌اش اجازه می‌گیرد
قضیه‌ی سگ زبان‌فهم
 

بچه‌ها، از آن روز به بعد، شروع کردند به تور بافتن. اول طنابهای کلفتی درست کردند. بعد به گره زدن پرداختند.

ننه‌ی یاشار بند رخت درازی داشت. این بند رخت چند رشته سیم بود که به هم پیچیده بودند. یاشار می‌خواست بند رخت را از ننه‌اش بگیرد و لای طنابها بگذارد که تور محکمتر شود.

یک شب سر شام به ننه‌اش گفت: ننه، اگر من چند روزی مسافرت کنم، خیلی غصه‌ات می‌شود؟

ننه‌اش فکر کرد که یاشار شوخی می‌کند.

یاشار دوباره پرسید: ننه، اجازه می‌دهی من چند روزی به مسافرت بروم؟ قول می‌دهم که زود برگردم.