✺ | دزدان ماهی، دزدان پشم |
✺ | دعاهای بیاثر |
یاشار از امتحان قبول شد: روزی که کارنامهاش را به خانه آورد، نامهای هم به ددهاش نوشت. اولدوز و یاشار اغلب با هم بودند. زن بابا کمتر اذیتشان میکرد. راستش، میخواست اولدوز را از جلو چشمش دور کند. از این گذشته، همیشه نگران کلاغها بود. کلاغها زیاد رفتوآمد میکردند و او را نگران میکردند، میترسید که آخرش بلایی به سرش بیاید. بابا هم ناراحت بود. بخصوص که روزی سر حوض رفت و دید ماهیها نیستند، دو ماهی را دوشیزه کلاغه و برادرش خورده بودند، یکی را ننهبزرگ، و بقیه را کلاغهای دیگر. زن بابا و بابا هر جا کلاغی میدیدند، بهاش فحش میگفتند، سنگ میپراندند.
روزی بابا کشمش خریده آورده بود که زن بابا سرکه بیندازد. زن بابا خم را برداشت برد پشت بام. سنگها را اینور آنور کرد، ناگهان مقدار زیادی پشم پیدا شد. پشمها را برداشت آورد پیش شوهرش و گفت: میبینی؟ «ازمابهتران» ما را دست انداختهاند. هنوز دست از سرمان برنداشتهاند. اینها را چه کسی جمع کرده وسط سنگها؟
بابا گفت: باید جلوشان را گرفت.
زن بابا گفت: فردا میروم پیش دعانویس، دعای خوبی ازش می گیرم که «ازمابهتران» را بترساند، فرار کنند.