برگه:OlduzVaKalaghha.pdf/۶۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
اولدوز و کلاغها ● ۶۳
 

یاشار و اولدوز می‌گفتند: دلت قرص باشد، ننه‌بزرگ. درست است که سن ما کم است، اما عقلمان زیاد است. اینقدرها هم می‌فهمیم که آدم نباید هر کاری را آشکارا بکند. بعضی کارها را آشکار می‌کنند، بعضی کارها را پنهانی. ننه بزرگ نوک کجش را به خاک می‌کشید و می گفت: ازتان خوشم می‌آید. با پدر و مادرهاتان خیلی فرق دارید. آفرین، آفرین! اما هنوز بچه‌اید و پخته نشده‌اید، باید خیلی چیزها یاد بگیرید و بهتر از این فکر کنید.

گاهی هم دوشیزه کلاغه و برادرش می‌آمدند، می‌نشستند پیش آنها و صحبت می‌کردند. از شهر خودشان حرف می‌زدند. از درختهای تبریزی حرف می‌زدند. از ابر، از باد، از کوه، از دشت و صحرا و استخر تعریف می‌کردند. اولدوز و یاشار با پنجاه‌شست کلاغ دیگر هم آشنا شده بودند. دوشیزه‌کلاغه می گفت: در شهر کلاغها، بیشتر از یک میلیون کلاغ زندگی می‌کنند. این حرف بچه‌ها را خوشحال می‌کرد. یک میلیون کلاغ یکجا زندگی می‌کنند و هیچ هم دعواشان نمی‌شود، چه خوب!

 

✺ همسفر اولدوز

 

یک روز یاشار و اولدوز نخ می‌رشتند. اولدوز سرش را بلند کرد، دید که یاشار خاموش و بیحرکت ایستاده او را نگاه می‌کند. گفت: چرا