✺ | کلاغها تلاش می کنند |
✺ | بچهها بهجان میکوشند |
✺ | کارها پیش میرود |
مدرسهی یاشار تعطیل شد. حالا دیگر سواد فارسیش بد نبود. میتوانست نامههای ددهاش را بخواند، معنا کند و به ننهاش بگوید. کتاب هم میخواند. ننهاش باز به رختشویی میرفت. دده در کورههای آجرپزی تهران کار میکرد. کلاغهای زیادی به خانهی آنها رفت و آمد میکردند. زن بابا گاهی به آسمان نگاه میکرد و از زیادی کلاغها ترس برش میداشت. اولدوز چیزی به روی خود نمیآورد. زن بابا ناراحت میشد و گاهی پیش خود میگفت: نکند دختره با کلاغها سر و سری داشته باشد؟ اما ظاهر آرام و مظلوم اولدوز اینجور چیزی نشان نمیداد.
کار نخریسی در خانهی یاشار پیش میرفت. یاشار سر پا میایستاد و مثل مردهای بزرگ با دوک نخ میرشت. اولدوز نخها را با دست به هم میتابید و نخهای کلفتتری درست میکرد. در حیاط لانهی کوچکی بود که خالی مانده بود. طنابها را آنجا پنهان میکردند.
ننهبزرگ گاهی به آنها سر میزد و از وضع کار میپرسید. یاشار نخهای تابیده را نشان میداد، ننه بزرگ میخندید و میگفت: آفرین بچههای خوب، آفرین! مبادا کس دیگری بو ببرد که دارید پنهانی کار میکنید! چشم و گوشتان باز باشد.