پرش به محتوا

برگه:OlduzVaKalaghha.pdf/۵۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۶۰ □ قصه‌های بهرنگ
 

یاشار گفت: آره، برو. اما باز هم برگرد. قول می‌دهی که برگردی؟

اولدوز گفت: قول می‌دهم، یاشار!

 
«ننه بزرگ»
راه و روش فرار را یاد می‌دهد
 

فردا ظهر کلاغها آمدند. کلاغ پیری هم همراهشان بود. دوشیزه کلاغه گفت: ‌این هم «ننه‌بزرگ» است.

ننه‌بزرگ رفت بغل یاشار و اولدوز، بعد نشست روبرویشان و گفت: کلاغها همه خوشحالند که شما را پیدا کردیم. دخترم تعریف شما را خیلی می‌کرد.

اولدوز گفت: «ننه‌کلاغه» دختر شما بود؟

ننه بزرگ گفت: آره، کلاغ خوبی بود.

اولدوز آه کشید و گفت: برای خاطر من کشته شد.

ننه‌بزرگ گفت: کلاغها یکی دو تا نیستند. با مردن و کشته شدن تمام نمی‌شوند. اگر یکی بمیرد، دو تا به‌دنیا می‌آیند.

یاشار گفت: اولدوز می‌خواهد بیاید پیش شما.

ننه بزرگ گفت: چه خوب! پس باید کار را شروع کنیم.

اولدوز گفت: هر وقت دلم خواست می‌توانم برگردم؟