یکیشان را گرفت و ماچ کرد گذاشت توی دامنش. پس از احوالپرسی و آشنایی، آقاکلاغه گفت: اولدوز، کلاغها همه میگویند تو باید بیایی پیش ما.
اولدوز گفت: یعنی از این خانه فرار کنم؟
آقا کلاغه گفت: آره باید فرار کنی بیایی پیش ما. اگر اینجا بمانی، دق میکنی و میمیری. ما میدانیم که زن بابا خیلی اذیتت میکند.
اولدوز گفت: چه جوری میتوانم فرار کنم؟ بابا و زن بابا نمیگذارند. عمو هم، از وقتی سگش کشته شد، پاش را به خانهی ما نمیگذارد.
دوشیزهکلاغه گفت: اگر تو بخواهی، کلاغها بلدند ترا چه جوری در ببرند.
یاشار تا اینجا چیزی نگفته بود. در اینوقت گفت: یعنی برود و دیگر برنگردد؟
دوشیزه کلاغه گفت: این بسته به میل خودش است. تو چه فکر میکنی، یاشار؟
یاشار گفت: حرف شما را قبول میکنم. اگر اینجا بماند از دست میرود و کاری هم نمیتواند بکند. اما اگر به شهر کلاغها برود... من نمیدانم چطور میشود.
آقاکلاغه گفت: فردا میآییم باز هم صحبت میکنیم. اولدوز تو هم فکرهایت را تا فردا بکن...
کلاغها رفتند. اولدوز گفت: به نظر تو من باید بروم؟