پرش به محتوا

برگه:OlduzVaKalaghha.pdf/۵۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
اولدوز و کلاغها ● ۵۹
 

یکیشان را گرفت و ماچ کرد گذاشت توی دامنش. پس از احوالپرسی و آشنایی، آقاکلاغه گفت: اولدوز، کلاغها همه می‌گویند تو باید بیایی پیش ما.

اولدوز گفت: یعنی از این خانه فرار کنم؟

آقا کلاغه گفت: آره باید فرار کنی بیایی پیش ما. اگر اینجا بمانی، دق می‌کنی و می‌میری. ما می‌دانیم که زن بابا خیلی اذیتت می‌کند.

اولدوز گفت: چه جوری می‌توانم فرار کنم؟ بابا و زن بابا نمی‌گذارند. عمو هم، از وقتی سگش کشته شد، پاش را به خانه‌ی ما نمی‌گذارد.

دوشیزه‌کلاغه گفت: اگر تو بخواهی، کلاغها بلدند ترا چه جوری در ببرند.

یاشار تا اینجا چیزی نگفته بود. در اینوقت گفت: یعنی برود و دیگر برنگردد؟

دوشیزه کلاغه گفت: این بسته به میل خودش است. تو چه فکر می‌کنی، یاشار؟

یاشار گفت: حرف شما را قبول می‌کنم. اگر اینجا بماند از دست می‌رود و کاری هم نمی‌تواند بکند. اما اگر به شهر کلاغها برود... من نمی‌دانم چطور می‌شود.

آقاکلاغه گفت: فردا می‌آییم باز هم صحبت می‌کنیم. اولدوز تو هم فکرهایت را تا فردا بکن...

کلاغها رفتند. اولدوز گفت: به نظر تو من باید بروم؟