برف سبکتر شد. بهار خودی نشان داد و آبها را جاری کرد. سبزه دمید. گل فراوان شد. زمستان خیلیها را از پا درآورده بود. خیلیها هم با سرسختی زنده مانده بودند.
ننهی یاشار کرسی سرد و خالیشان را برچید. پنجره را باز کرد. ددهی یاشار همراه ده بیست نفر دیگر رفت به تهران. رفت که در کورههای آجرپزی کار کند. در خانه یاشار و ننهاش تنها ماندند. مثل سالهای دیگر.
زن بابا تازگیها خوب شده بود. چشم دیدن اولدوز را نداشت. اولدوز بیشتر وقتها در خانهی یاشار بود. زن بابا هم دیگر چیزی نمیگفت. بابا به اولدوز محبت میکرد. اما اولدوز از او هم بدش میآمد. بابا میگفت: امسال میفرستمت به مدرسه.
✺ | چه کسی |
✺ | زبان کلاغها را بلد است؟ |
ماه خرداد رسید. یاشار سرگرم گذراندن امتحانهای آخر سال بود. یک روز به اولدوز گفت: دیروز دو تا کلاغ دیدم که دور و بر مدرسه میپلکیدند.
اولدوز از جا جست و گفت: خوب، بعدش؟
یاشار گفت: بعدش من رفتم به کلاس. امتحان حساب داشتیم. وقتی بیرون آمدم، دیدم نیستند.