و رختشویی به خانههای دیگر هم میرفت. گاهی خبرهای باورنکردنی میآورد. مثلا میگفت: دیشب خانوادهی فقیری از سرما خشک شدهاند. یک روز صبح هم گریهکنان آمد و به زن بابا گفت: شب بچهام زیر کرسی خشک شده و مرده.
یاشار خیلی پژمرده شد. فکر مرگ خواهر کوچکش او را دیوانه میکرد. پیش اولدوز گریه کرد و گفت: کم مانده بود من هم از سرما خشک بشوم. آخر زیر کرسی ما اغلب خالی است، سرد است. زغال ندارد.
اولدوز اشکهای او را پاک کرد و گفت: گریه نکن یاشار. اگر نه، من هم گریهام میگیرد.
یاشار گریهاش را برید و گفت: صبح ددهام به ننهام میگفت که تو این خراب شده کسی نیست بگوید که چرا باید فلانیها زغال نداشته باشند.
اولدوز گفت: ددهات کار می کند؟
یاشار گفت: نه. همهاش می نشیند تو خانه فکر میکند. گاهی هم میرود برفروبی.
اولدوز گفت: چرا نمیرود کار پیدا کند؟
یاشار گفت: میگوید که کار نیست.
اولدوز گفت: چرا کار نیست؟ یاشار چیری نگفت.
✺ بوی بهار
به هر جانکندنی بود، عید نوروز رسید و گذشت. هوا ملایم شد.