برگه:OlduzVaKalaghha.pdf/۴۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۵۰ □ قصه‌های بهرنگ
 

خانه را نظافت می کرد. نزدیکیهای ظهر هم می‌رفت به خانه‌ی خودشان. کلفت روز بود. اولدوز او را دوست داشت. زن بدی بنظر نمی‌رسید. گاهی زن بابا می‌رفت و اولدوز می‌توانست با او چند کلمه حرف بزند، احوال یاشار را بپرسد و برایش سلام بفرستد. همسایه‌های دیگر هم رفت و آمد می‌کردند، اما اولدوز ننه‌ی یاشار را بیشتر از همه دوست داشت. با وجود این پیش او هم چیزی بروز نمی‌داد. تنهای تنها انتظار کلاغها را می‌کشید. یقین داشت که آنها روزی خواهند آمد.

بابا مثل همیشه می رفت به اداره‌اش و برمی‌گشت به خانه‌اش. یک شب به زن بابا گفت: من دلم بچه می‌خواهد. اگر این دفعه بچه‌ات زنده بماند و پا بگیرد، اولدوز را جای دیگری می‌فرستم که تو راحت بشوی. اما اگر بچه‌ات باز هم مرده به دنیا بیاید، دیگر نمی‌توانم اولدوز را از خودم دور کنم.

زن بابا امیدوار بود که بچه‌اش زنده به دنیا خواهد آمد. برای اینکه نذر و نیاز فراوان کرده بود. اولدوز به این بچه‌ی نزاده حسودی می‌کرد. دلش می‌خواست که مرده به دنیا بیاید.

 
نذر و نیاز جلو مرگ را نمی‌گیرد
یادی از ننه کلاغه
 

آخر سر زن بابا زایید.

بچه زنده بود. جادو جنبل کردند، نذر و نیاز کردند، دعا و طلسم