به نادانی بابا و آدمهای دیگر میخندیدند. خوشحال بودند که این همه آدم زودباور را دست انداختهاند.
بابا را کشانکشان به اتاق بردند. اما ناگهان فریاد ترس همهشان بلند شد: وای، پناه بر خدا!.. از ما بهتران!..
بابا دوباره به حیاط دوید و مثل دیوانهها شروع کرد به داد زدن و اینور و آنور رفتن. سطل وارونه همه را به وحشت انداخته بود. پیرمردی گفت: «ازمابهتران» تو خانه راه باز کردهاند. خانه را بگردید. یک نفر برود دنبال جنگیر. یک نفر برود دعانویس بیارد. بابا داد زد: کمکم کنید!.. خانهخراب شدم!..
یک نفر رفت دنبال «سیدقلی جنگیر». یک نفر رفت دنبال «سید میرزا ولی دعانویس». پیرزنی دوید از خانهاش یک «بسم اللّٰه» آورد که جنها را فراری بدهد. «بسم اللّٰه» با خط تودرتویی، بزرگ نوشته شده بود و توی قاب کهنهای جا داشت. دو مرد قاب را در دست گرفتند و بسماللّٰهگویان به جستجوی سوراخ سنبهی خانه پرداختند. ناگهان وسط آشپزخانه چشمشان به سنگ بزرگی افتاد که آغشته به خون بود. ترسانترسان سنگ را برداشتند و آوردند به حیاط. بابا تا سنگ را دید، باز فریاد کشید: وای، وای!.. این سنگ آنجا چکار میکرد؟.. که این را برده گذاشته آنجا؟.. «ازمابهتران» با من درافتادهاند... میخواهند اذیتم کنند... وای!.. آخر من چه گناهی کرده ام؟..
اولدوز و یاشار پای دیوار ایستاده بودند. این حرفها را که شنیدند، خندهشان گرفت. فوری تپیدند توی اتاق که آدمهای پشت بام نبینندشان.