سگ دارد جان میدهد.
یاشار بیخ گوش اولدوز گفت: بیا در برویم. حالا بابات سنگ را میبیند و میآید پشت بام.
اولدوز گفت: کلاغه را ول کنیم؟
یاشار گفت: بعد من میآیم به سراغش.
هر دو یواشکی پایین آمدند و رفتند در اتاق نشستند. کتابهای یاشار را ریختند جلوشان، طوری که هر کس میدید خیال میکرد که درس حاضر میکنند. اما دلشان تاپ تاپ میزد. رنگشان هم کمی پریده بود. صدای پای بابا پشت بام شنیده شد. بعد صدایی نیامد. یاشار بهتنهایی رفت پشت بام. بابای اولدوز لباس پوشیده بود و ایستاده بود کنار لاشهی سگ. بعدش گذاشت رفت به کوچه.
یاشار یادش آمد که روزی سنگ پرانده بود، شیشهی خانهی اولدوز را شکسته بود، بابای اولدوز مثل حالا رفته بود به کوچه، آجان آورده بود و قشقرق راه انداخته بود. با این فکرها تندی پایین رفت. اول، آقاکلاغه را درآورد گفت: من یاشار هستم. سگه را کشتیم که تو آزاد بشوی.
آقا کلاغه لهله میزد. گفت: تشکر میکنم. اما دیگر وقت گذشته.
یاشار گفت: چرا؟
آقا کلاغه گفت: قرار ننهام تا ظهر امروز بود. از آن گذشته، من آنقدر گرسنگی کشیدهام که نا ندارم پرواز کنم.